جنبههای روانی- اجتماعی و کارکردی بیماریهای مزمن و ناتوان
تأثیر بیماریهای مزمن و معلولیت
تأثیر بیماری مزمن[1] و ناتوانی (معلولیت[2]) بر زندگی امری فراگیر است و نه تنها خود فرد بلکه تمامی افرادی که با بیمار در ارتباطاند را نیز دربرمیگیرد. بیماری و ناتوانی بر تمامی جوانب زندگی، از جمله روابط اجتماعی و خانوادگی، رفاه اقتصادی، فعالیتهای زندگی روزمره و فعالیتهای شغلی و تفریحی تأثیر میگذارد. از آنجا که عواملی چند بر میزان این تأثیر میافزاید، لذا همه بیماران مزمن و افراد با ناتوانی نیازمند برخی تغییرات[3] و سازگاریهایی[4] در زندگی روزمره هستند. میزان این تأثیر به عوامل زیر بستگی دارد:
- ماهیت شرایط
- شخصیت بیمار پیش از بیماری یا ناتوانی
- مفهوم بیماری یا ناتوانی برای فرد
- شرایط کنونی زندگی فرد
- میزان برخورداری فرد از حمایت خانوادگی و اجتماعی
واکنش به بیماری مزمن و ناتوانی بسیار متنوع است. برخی افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی در مقایسه با افراد سالم جامعه، اهمیت کمتری به شرایط خود و محدودیتهای همراه با آن میدهند. گروههای اجتماعی نیز موازین خاص خود را در رابطه با ویژگیها، نقشها و مسئولیتهای ایدهال روانی و جسمانی دارند. افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی که با هنجارهای تعیینشده اجتماعی مطابقت نداشته باشند، ممکن است دریابند که مردم آنها را بر اساس دیدگاهها و هنجارهای اجتماعی، و نه بر اساس نقاط قوتشان قضاوت میکنند.
افراد در تحمل علائم بیماری، محدودیتهای عملکردی همراه با آن، و توانایی کلی خود برای مقابله با بیماری مزمن یا ناتوانی با یکدیگر متفاوت هستند. متعاقباً به تأثیر تشخیص[5]، علائم[6] و درمان[7] بر همه جوانب زندگی افراد بهویژه بر توانایی آنها برای کار در محیط پیرامونشان خواهیم پرداخت.
ظرفیت عملکردی[8] فراتر از فعالیتها و کارهای خاص است. ظرفیت عملکردی دربردارنده رویدادهای مهم و روابط با خانواده، دوستان، کارفرمایان و آشنایان است. هیچ رابطهای در خلأ شکل نمیگیرد. همانطور که واکنش افراد به بیماری یا ناتوانی بر عکسالعملهای دیگران تأثیر میگذارد، عکسالعملهای دیگران نیز بر خودانگاره[9] افراد و درک آنها از نقاط قوت و تواناییهایشان تأثیر میگذارد.
مشارکت در فعالیتهای خانوادگی، اجتماعی و کاری مستلزم تعامل[10] و توانایی انجام فعالیتهای مختلف است. همانطور که تعاملات یا قابلیتها تغییر میکنند یا محدود میشوند، نقشها و روابط نیز در تناسب با آنها تغییر میکنند. اگرچه برخی تغییرات و سازگاریها ممکن است راحتتر باشد، اما برخی دیگر ممکن است در بسیاری از حوزههای زندگی روزانه انعکاس داشته باشد. معنا و اهمیتی که فرد و خانوادهاش به تغییرات مرتبط با بیماری میدهند، بر توانایی آنها برای پذیرش بیماری و اعمال انطباقات ضروری تأثیر میگذارد. شرایط پزشکی به خودی خود تنها یک عامل است که توانایی فرد برای برخورداری از عملکرد مؤثر را تعیین میکند. عوامل مهم دیگری نیز در این امر دخیل میباشند.
مرض و بیماری
کلمات، بیانکننده قوی مفاهیم هستند(اسمارت[11]، 2001). با استفاده از تعریفی استاندارد از اصطلاحات، میتوان برقراری ارتباطات و فهم معنای ضمنی هر اصطلاح را تسهیل بخشید. واژه مرض[12] از مدل پزشکی برگرفته شده است و به تغییرات در ساختار یا عملکرد سیستمهای بدنی اطلاق میگردد. مدل پزشکی بر درمان و از میان برداشتن علائم تمرکز دارد. واژه بیماری[13] به دریافت فرد از علائم بیماری خود و نحوه واکنش او و خانوادهاش به این علائم اشاره دارد (مروف لابکین و لارسون[14]، 2002). درک این دو مفهوم حائز اهمیت میباشد. متخصصانی که با افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی کار میکنند باید درک درستی از علائم، محدودیتها، و پیشرفت بیماری داشته باشند تا بتوانند سازگاری فرد با شرایط جدید خود را تسهیل بخشند و تواناییهای بالقوه آنها را برای داشتن عملکردی درست به حداکثر برسانند. بینش در مورد ماهیت پزشکی شرایط بیمار به متخصصان کمک میکنند که ارزیابیهای درست و مداخلات بهموقع داشته باشند و عواقب جسمانی که فرد تجربه میکند را به درستی درک کنند(دادجئون، گراند، جنسن، راهودز و تایلر[15]، 2002). همچنین متخصصان باید در مورد درک افراد از شرایط بیماری خود و مفهوم آن برای او بینش داشته باشند تا مداخلات خود را در جهت برآورده ساختن نیازهای خاص آنها سوق دهند (شاو، سگال، پتاتاجکو و هاربرن[16]، 2002). برای آنکه بتوان ارزیابی مؤثری از تأثیر شرایط بیماری بر زندگی روزانه افراد، روابط و اهداف آنها از انجام کار در خانه، محیط کار یا در محیط اجتماعی به عمل آورد، باید درک درستی از نقاط قوت بیمار، منابع حمایتی، تواناییها و همچنین علائم و محدودیتهای مرتبط با شرایط بیمار وجود داشته باشد.
سایر اصطلاحاتی که به درک تأثیر بیماری مزمن یا ناتوانی بر افراد کمک میکند واژگان حاد[17] و مزمن[18] هستند. حاد به شروع ناگهانی علائمی گفته میشود که کوتاهمدت هستند و فرد را تنها برای مدتزمان کوتاهی ناتوان میکنند. مزمن به علائمی اطلاق میشود که برای مدتزمان نامشخصی تداوم مییابند و ممکن است علت آن شناخته شده یا ناشناخته باشد. در برخی شرایط بیماریهایی که به صورت حاد شروع میشوند، اما درمان نمیشوند تداوم مییابند و به بیماری مزمن تبدیل میشوند. داشتن بیماری مزمن مستلزم آن است که فرد سمت و سویی جدید به سبک کلی زندگی خود دهد تا خود را با شرایط جدید انطباق دهد. آنها باید خود را با این واقعیت انطباق دهند که زندگی سابق آنها دستخوش تغییر شده است. قدم بعدی آنها جهتدهی مجدد به ارزشها، باورها، رفتارها و اهداف برای انطباق با واقعیات است.
دوره بیماری در طول زمان، اقدامات صورت گرفته توسط افراد، خانوادههای آنها و متخصصان سلامت که به منظور مدیریت یا شکلدهی به دوره بیماری با آنها کار میکنند، خط سیر[19] نامیده میشود(کربین[20]، 2001). این مفهوم برای متخصصانی که با افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی کار میکنند حائز اهمیت میباشد چرا که نمایانگر یک پیوستار میباشد و بر تأثیر اجتماعی و محیطی بیماری تأکید دارد.
نارسایی، ناتوانی و کمتوانی
اگرچه گاهی واژگانی چون نارسایی[21]، ناتوانی[22] و کمتوان[23] به جای هم به کار گرفته میشوند، اما معانی مجزایی دارند و مفاهیم مختلفی را بیان میکنند. سازمان بهداشت جهانی (1980) برای ترویج استفاده درست از این واژگان، یک دستهبندی بینالمللی از این واژگان ارائه داد که این مفاهیم را تعریف نموده است:
نارسایی: به زوال یا ناهنجاری[24] در ساختار یا عملکرد روانشناختی، جسمانی یا آناتومیکی در سطح سیستم یا موجود زنده گفته میشود که ممکن است دائمی باشد یا نباشد؛ یا به ناتوانی منتهی شود یا نشود.
ناتوانی (معلولیت): به محدودیتهای یک فرد در انجام فعالیتها که در نتیجه نارسایی ایجاد میشود، گفته میشود.
کمتوانی: به موانع فردی گفته میشود که نتیجه نارسایی یا ناتوانی است و مانعی برای تحقق یک نقش یا رسیدن به هدف محسوب میشود (سازمان بهداشت جهانی، 1980).
اگرچه نارسایی موجب میزانی از ناتوانی در بیشتر افراد میشود (برای مثال آسیب به نخاع[25])، اما اندازه این ناتوانی توسط شرایط فرد تعیین میگردد. نارسایی جزئی عملکرد ممکن است برای زندگی فرد پیامدهای مهمی به بار آورد. برای مثال، فقدان انگشت کوچک دست ممکن است برای نوازنده پیانو ناتوانکنندهتر از فقدان آن برای اپراتور ماشینهای سنگین باشد. همچنین آسیب نخاعی که به فلج شدن قسمتهای تحتانی بدن منتهی میشود، ممکن است تأثیرات متفاوتی بر زندگی یک حسابدار و یک کارگر داشته باشد. تعیین میزان ناتوانی و معلولیتهای برخاسته از آن مستلزم بررسی شرایطِ محیط زندگی فرد و شرایط خاص وی، بدون تحمیل عقاید از پیششکلگرفته در مورد میزان ناتوانکننده بودن و یا معلولیتزا بودن شرایط بیمار است.
استرس در بیماران مزمن و دارای ناتوانی
تغییر، بخش مسلم و انکارناپذیر زندگی است. تغییر شغل، تغییر مسکن، تغییر در ترکیب خانواده، یا تغییرات برخاسته از فرایند افزایش سن همگی جزء تجارب مشترک محسوب میشوند. بسته به درک فرد و شرایط وی تغییر ممکن است مثبت یا منفی باشد اما همواره مستلزم انطباق و سازگاری است و بنابراین مولد میزان خاصی از استرس است.
بیماری مزمن و ناتوانی بانی تغییرات قابل توجه و در نتیجه استرس است، چرا که افراد باید با تغییر سبک متعارف زندگی، فقدان کنترل[26]، اختلال در فرآیندهای فیزیولوژیکی، درد و ناراحتی[27] و از دست دادن احتمالی نقش، جایگاه، استقلال، و ثبات مالی، خود را انطباق دهند. زمانی که افراد به توانایی خود برای حفظ کنترل بر سرنوشت خود باور داشته باشند، و بپذیرند که تغییرات-اگرچه مسلم و اجتنابناپذیر، اما قابل مدیریت هستند، استرس آنها کمتر خواهد بود. لیکن وقتی درک آنها از تغییرات مرتبط با بیماری مزمن یا ناتوانی این باشد که غلبهناپذیر و فراتر از تواناییشان برای مقابله است، استرس بر آنها غلبه مییابد.
غالباً میزان استرس مرتبط با بیماری مزمن یا ناتوانی با میزان تهدیدی که برای فرد به وجود میآورد در ارتباط است. تهدیدهای احتمالی بیماری مزمن یا ناتوانی عبارتند از:
- تهدید برای زندگی و بهزیستی جسمانی
- تهدید برای حیات و سلامت جسمانی[28]
- تهدید یکپارچگی و انسجام بدن در نتیجه خود بیماری یا ناتوانی، رویههای تشخیصی[29] یا درمان
- تهدید برای استقلال، حریم خصوصی، خودمختاری و کنترل.
- تهدید برای خود-انگاره و تحقق نقشهای متعارف
- تهدید برای اهداف زندگی و برنامههای آینده
- تهدید برای رابطه با خانواده، دوستان و همکاران
- تهدید برای توانایی ماندن در محیطهای آشنا
- تهدید برای رفاه اقتصادی
واکنش به استرسهای تحمیل شده بواسطه تهدیدهای بیماری مزمن یا ناتوانی به درک فرد از تأثیر شرایط بیماری بر حوزههای مختلف زندگی و همچنین به توانایی بیمار برای مقابله[30] بستگی دارد.
استرس را نمیتوان به آسانی اندازهگیری نمود، اما میتوان آن را از رفتارهای افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی تفسیر نمود. زمانی که تقاضا از منابع روانشناختی، اجتماعی یا مالی فراتر میرود، استرس به شیوههای مختلفی خود را نشان میدهد، مانند سرپیچی با درمانهای توصیه شده و رفتارهای خودتخریبی مانند سوء مصرف مواد[31]، خصومت[32]، افسردگی[33]، یا سایر واکنشهای مضر.
افرادی که در شرایط یکسانی قرار دارند، لزوماً استرس یکسانی را تجربه نمیکنند و میزان تغییر یا انطباق مورد نیاز، الزاماً شاخصی از میزان استرس نیست. افرادی که میتوانند به طور مؤثری خود را انطباق دهند، با بیماری کنار بیایند، یا منابع خود را بسیج کنند در مدیریت استرس و دستیابی به نتایجِ پایدار موفقتر عمل میکنند.
راهبردها و سبک مقابله با بیماری
مقابله به جای یک کنش واحد، مجموعهای از کنشهاست، پیوسته در حال تغییر است و امری منحصربه فرد میباشد. سازوکارهای مقابله در طول زمان فرا گرفته میشوند و گسترش مییابند. افراد از آنها برای مدیریت، تحمل[34]، یا کاهش استرس مرتبط با رویدادهای مهم زندگی و برای بازیابی تعادل روانشناختی[35] بعد از رویدادی استرسزا یا آسیبزا[36] استفاده میکنند. همه افراد در طول زندگی خود، طیف مختلفی از سازوکارهای مقابله را فرا میگیرند و هر فرد سبک مقابله خاصی برای کاهش اضطراب و بازیابی تعادل در زمان مواجهه با موقعیتهای استرسزا دارد. میزان کنار آمدن بیمار با شرایط خود را میتوان به واسطه رفتار وی فهمید. رفتار زمانی مؤثر و انطباقی است که به فرد کمک کند تا استرس خود را کاهش دهد و توان بالقوه خود را به طور کامل تحقق بخشد، اما زمانی غیرمؤثر و غیرانطباقی است که مانع رشد و تحقق توان بالقوه فرد شود و یا به زوال جسمانی یا روانی وی منتهی شود.
ممکن است مقابله نه تنها برای پذیرفتن تشخیص اولیه[37] بیماری، بلکه برای رویدادهای بعدی نیز مورد نیاز باشد. بیماری پیشرونده و مشکلات پیچیده همراه با آن مستلزم مقابله و انطباقات مستمری است تا بیمار بتواند تغییرات جدید را در زندگی روزانه خود بگنجاند.
افراد با بیماریها و ناتوانیها به شیوههای مختلفی با استرس مقابله میکنند. برخی فعالانه با شرایط خود مقابله میکنند، مهارتهای جدید یاد میگیرند، یا در فرآیند درمان بطور فعالانهای برای کنترل یا مدیریت شرایط مشارکت میکنند. برخی دیگر با انکار[38] جدی بودن بیماری، نادیده گرفتن[39] توصیههای درمانی یا خودداری از یادگیری مهارتها و رفتارهای جدید مرتبط با شرایط، از خود در برابر استرس و واقعیت دفاع میکنند. برخی با مشارکت در رفتارهای خودتخریبی[40] با شرایط جدید بیماری مقابله میکنند یعنی فعالانه رفتارهایی را ادامه میدهند که تأثیرات زیانباری بر شرایط جسمانی آنها بر جای میگذارد.
باید کنار آمدن مؤثر با بیماری را با توجه به تجارب و پیشزمینه شخصی افراد، شرایط زندگی و درک بیمار از وضعیت خود بررسی نمود. غالباً افراد از راهبردهای مقابلهای استفاده میکنند که در گذشته برایشان مؤثر واقع شده است. زمانی که راهبردهای قدیمی دیگر مؤثر عمل نکنند، یا با شرایط جدید متناسب نباشند، باید راهبردهای مقابلهای جدیدی را به کار گیرند تا رویدادهای مرتبط با بیماری مزمن یا ناتوانی را خنثی نمایند و خود را با محدودیتهای همراه با بیماری و معلولیت انطباق دهند. مقابله مؤثر، افراد را قادر میسازد که به توازن عاطفی دست یابند، به یک بینش روانی مثبت برسند، و خود را از ناتوانیهای ناشی از ترس[41]، اضطراب[42]، عصبانیت[43]، یا افسردگی رهایی بخشند. با این حال، مقابله در خلأ اتفاق نمیافتد. محیط اجتماعی فرد میتواند مقابله مؤثر را تسهیل بخشد؛ یا آن را دشوار سازد. در مجموع، محیط بهینه محیطی است که به فرد کمک میکند با مشارکت فعال در تصمیمگیریها و قبول مسئولیت برای سرنوشت خود تا حد امکان کنترل زندگی خود را به دست گیرد.
راهبردهای مقابله سازوکارهای ناهشیاری هستند که افراد برای مقابله با استرس از آن استفاده میکنند. همه افراد راهبردهای مقابلهای خاصی برای کاهش اضطراب و بازیابی تعادل در زمان مواجهه با استرس دارند. راهبردهایی را که افراد در گذشته به کار میبردند، در زمان مواجهه با استرس ناشی از بیماری مزمن یا ناتوانی نیز استفاده میکنند. استفاده از راهبردهای مقابلهای اضطراب را کاهش میدهد، و به افراد کمک میکند تعادل و سودمندی را در زندگی خود حفظ کنند. با این وجود، اگرچه این راهبرها میتوانند مؤثر باشند اما استفاده زیاد از آنها زیانبار خواهد بود.
انکار
تشخیص بیماری مزمن یا ناتوانی و پیامدهای مرتبط با آن میتواند تخریبکننده و بانی اضطراب باشد. انکار راهبرد مقابلهای است که برخی افراد برای فرار از واقعیت وضعیت خود از آن استفاده میکنند. در مورد بیماری مزمن یا ناتوانی، افراد ممکن است با خودداری از درمانهای توصیهشده یا انکار تأثیرات آتیِ احتمالیِ، داشتن چنین بیماری را انکار کنند. انکار در مراحل اولیه انطباق، میتواند مفید باشد زیرا فرد را قادر میسازد که با واقعیت دردناک بیماری خود کنار بیایند و از این رو از اضطرابهای بیشتر پیشگیری کند. با این حال، زمانی که انکار تداوم یابد، افراد را از پیروی از توصیههای پزشکی، یا از یادگیری مهارتهای جدیدی بازمیدارد که آنها را در رسیدن به حداکثر توان بالقوهشان یاری میدهد.
انکار بیماریهای مزمن یا ناتوانیی ممکن است دیگران را در معرض خطر قرار دهد، برای مثال، احتیاطِ درخور میتواند شیوع برخی بیماریهای مسری[44]، مانند بیمارهای عفونی سل[45] یا HIV وی را به طور قابل توجهی کاهش دهد. افرادی که سل یا انشعبابات آن را فعالانه انکار میکنند، ممکن است از مصرف منظم داروهای سل خودداری کنند؛ یا کسانی که مبتلا به عفونت HIV هستند، ممکن است با داشتن رابطه جنسی حفاظتنشده، دیگران را در معرض ابتلا به بیماری ایدز قرار دهند. برخی دیگر ممکن است با انکار محدودیتهای[46] خود دیگران را در مخاطره اندازند، برای مثال، ممکن است افرادی که قانوناً نابینا[47] محسوب میشوند، با تداوم رانندگی- علیرغم منع رانندگی برای آنها- دیگران را در معرض خطر قرار دهند.
واپسروی
در واپسروی[48] افراد به مراحل پیشین رشد و تکامل خود بازمیگردند و وابستهتر میشوند؛ منفعلانهتر رفتار میکنند؛ احساسات بیشتری از آنچه که از مرحله تکاملی آنها انتظار میرود از خود نشان میدهند. در مراحل اولیه بیماری مزمن یا ناتوانی، بازگشت به مرحله وابستگی تجربهشده در مراحل قبلی تکامل، میتواند برای بیمار آرامشبخش باشد و جنبه درمانی داشته باشد، بویژه اگر درمان، شرایط مستلزم استراحت و انفعال باشد. با این حال، وقتی افراد به حالت واپسروی ادامه دهند، در فرآیند انطباق و دستیابی به سطح استقلالی که به آنها امکان دستیابی به حداکثر قابلیت عملکردی را میدهد، اختلال ایجاد میکند.
جبران
افرادی که از جبران[49] به عنوان راهبردی برای مقابله استفاده میکنند، محدودیتهای عملکردی خود را در یک حوزه یا قویتر و حرفهایتر شدن در حوزهای دیگر جبران میکنند. زمانی که رفتارهای جدید به سمت اهداف و نتایج مثبت سوق داده میشوند، رفتارهای جبرانی عموماً بسیار سازنده هستند. برای مثال، افرادی که به علت محدودیتهای مرتبط با شرایط خود نمیتوانند سطح فعالیتهای جسمانیشان را حفظ کنند، به نویسندگی خلاقانه یا سایر ابزارهای شرححال خود میپردازند. با این وجود، وقتی رفتارهای جدید خودتخریبی یا به لحاظ اجتماعی غیرقابل قبول تلقی گردند، جبران به عنوان راهبرد مقابلهای میتواند زیانبار نیز باشد. برای مثال، کسی که به دلیل بیماری به بدریختی ظاهری مبتلاست، ممکن است به عنوان راهی برای جبران عدم جذابیت جسمانی و ظاهری خود به بیبندوباری جنسی روی آورد.
توجیه عقلانی/دلیلتراشی
توجیه عقلانی[50] به عنوان راهبرد مقابلهای، افراد را قادر میسازد که دلایل اجتماعیِ مقبولی برای رفتارهای خود بیابند و برای نرسیدن به اهداف یا انجام ندادن کار و فعالیت دلیلتراشی کنند. اگرچه دلیلتراشی و توجیه، ناامیدی برخاسته از رؤیاهای تحققنیافته و اهداف کسبنشده را کاهش میدهد، اما اگر مانع سازگاری و انطباق بیمار با شرایط خود شود، یا مانع تحقق کامل توان بالقوه او شود، یا با مدیریت مؤثر شرایط پزشکی بیمار تداخل ایجاد کند، میتواند تأثیرات زیانباری بر جای بگذارد.
تغییر احساسات
یکی از مثبتترین و سازندهترین راهبرد در میان راهبردها مقابله تغییر احساسات[51] و عقاید غیرقابل قبول به رفتارهای قابل قبول اجتماعی است. افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی ممکن است شدیداً احساس عصبانیت یا خصومت نسبت به تشخیص بیماری یا شرایط و وضعیت جدید خود داشته باشند. اگر بتوان انرژی عاطفی آنها را بازتعریف نمود و آن را به فعالیتی مثبت تغییر داد، نتایج این تغییر میتواند سودمند باشد و یک نقص و کاستی را به یک دستاورد تبدیل کند. مانند سایر راهبردهای مقابله، اگر احساس عصبانیت یا خصومت، به رفتارهای منفی یا رفتارهای غیرقابل قبول اجتماعی تغییر یابند، تغییر احساسات میتواند تأثیرات منفی بر جای بگذارد.
واکنشهای عاطفی به بیماری مزمن یا ناتوانی
بیماریهای مزمن یا ناتوانیهای ناگهانی، غیرمنتظره یا تهدیدکننده زندگی، واکنشهای مختلفی را به همراه دارد. دیدگاه افراد نسبت به شرایط خود، علل و پیامدهای آن بر نحوه مواجهه آنها با این مشکلات تأثیر بسزایی دارد. آنها ممکن است شرایط خود را به عنوان یک چالش، دشمنی که باید با آن جنگید، مجازات، علامت ضعف، آسودگی خاطر، راهبردی برای جلب توجه، زیانی غیر قابل جبران، یا تجربه معنوی متعالی تفسیر کنند. اگرچه واکنشهای عاطفی متنوعاند، اما موارد زیر بین همه آنها مشترک است:
اندوه
اندوه[52] واکنشی طبیعی به از دست دادن است. افراد دارای بیماری مزمن یا ناتوانی ممکن است فقدان بخشی از بدن خود، از دست دادن کارکرد، نقش، یا جایگاه اجتماعی یا سایر زیانهایی را که به واکنش اندوه منتهی میشود را تجربه کرده باشند. اگرچه اندوه و پیشروی در طول مراحل اندوه از یک شخص به شخص دیگر متفاوت است، واکنش اولیه متعارف شوک[53]، ناباوری[54]، و بیحسی[55] است که به واسطه آن تشخیص یا جدیت بیماری انکار میگردد؛ یا مورد مجادله قرار میگیرد. افراد هرچه بیشتر واقعیت وضعیت خود را درک کنند واکنش اندوه ممکن است نمود بیشتری پیدا کند.
بعد از مقابلههای مکرر با عناصر فقدان، انطباق به تغییری تدریجی در تأکید و تمرکز تبدیل میشود که فرد را قادر میسازد تا به لحاظ عاطفی این فقدان را بپذیرد و انطباقات و سازگارهای لازم را برای تثبیت مجدد جایگاه خود در درون جهان هر روزه به کار گیرد. هنگامی که واکنش اندوه طولانی میشود، ممکن است آسیبزا باشد. به گونهای که از خود بیماری مزمن یا معلولیت، ناتوانکنندهتر است.
ترس و اضطراب
به طور طبیعی، افراد در زمان مواجهه با تهدید مضطرب میشوند. یک بیماری مزمن یا ناتوانی میتواند باعث زوال احتمالی عملکرد و از بین رفتن عشق، استقلال یا امنیت مالی شود و از این رو برای فرد تهدید محسوب میشود. تهدید بانی اضطراب است. برخی افراد از ناشناخته یا غیرقابل پیشبینی بودن یک شرایط، ترس دارند و این به نوبه خود به اضطراب منجر میشود. برای سایر افراد بستری شدن در بیمارستان، یعنی محصور شدن در محیطی عجیب و ناآشنا و به دور از خانه و خانواده و امنیت زندگی متعارفِ. همین امر برای فرد، اضطرابآور است. زمانی که شرایط، تهدیدکننده زندگی فرد باشد، ترس و اضطراب نه تنها با ضعف عملکرد بلکه با از بین رفتن زندگی نیز مرتبط میباشد. ترس و اضطراب همراه با بیماری مزمن یا ناتوانی میتواند افراد را در وضعیت وحشتزدگی[56] قرار دهد، آرامش روانی را سلب نماید و قدرت عمل را بگیرد. کمک نمودن به آنها برای بازیافت حس کنترل بر وضعیت خود از طریق اطلاعات و تصمیمگیری مشترک میتواند قدم مهمی در کاهش اضطراب باشد و توانبخشی[57] را تسهیل بخشد.
عصبانیت
ممکن است افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی، بدلیل احساس بیعدالتی و فقدانهای مرتبط با بیماریشان از خود یا دیگران عصبانی شوند. آنها ممکن است باور داشته باشند که بیماری مزمن یا ناتوانیشان نتیجه غفلت بوده؛ یا شرایطشان قابل پیشگیری بوده است. اگر آنها خود را قربانی فرض کنند، عصبانیتشان متوجه افراد یا شرایطی خواهد بود که از نظرشان بانی شرایط دشوار فعلی وی هستند. اگر بر این باور باشند که کارهای خودشان مسبب بیماری مزمن یا ناتوانی است، عصبانیتشان درونی خواهد بود.
عصبانیت میتواند ناشی از ناکامی[58] نیز باشد. آنها ممکن است عصبانیت و ناکامی خود را با نشان دادن خصومت نسبت به افرادی که هیچ ارتباطی با گسترش بیماری مزمن یا ناتوانی ندارند، یا هیچ تأثیری بر نتیجه آن ندارند ابراز نمایند. همچنین عصبانیت ممکن است نشانگر جدی بودن وضعیت برای بیمار و احساس درماندگی[59] همراه با آن باشد. گاهی ممکن است عصبانیت به صورت آشکار بیان نشود؛ اما از طریق نزاع، مشاجره، شکایت، و بهانهجویی و درخواستهای افراطی و نامعقول در تلاش برای کسب کنترل، خود را نشان دهد. کمک به افراد برای بیان عصبانیت خود به شیوه درست و قادر نمودن آنها برای تجربه حس کنترل بر وضعیت خویش، باعث میشود که مشکل عصبانیت آنها کاسته شود؛ در غیراین صورت، عصبانیت مانعی بر سر راه بازتوانی موفقیتآمیز ایجاد خواهد کرد.
افسردگی
افراد ممکن است با فهمیدن واقعیت، جدیت، و تأثیرات بیماری مزمن یا ناتوانی، احساس افسردگی، درماندگی، ناامیدی[60]، بیحسی[61]، و یا اندوهگینی[62] و دلسردی[63] کنند. علائم افسردگی عبارتند از: اختلالات خواب، تغییر اشتها، دشواری در تمرکز، و کنارهگیری از انجام فعالیتها. همه افراد دارای بیماری مزمن یا ناتوانی دچار افسردگی قابل توجهی نمیشوند؛ و در افرادی که به افسردگی دچار میشوند هم ممکن است برای مدتزمان طولانی تداوم نداشته باشد. میزان تجربه افسردگی از یک فرد به فرد دیگر متفاوت میباشد. افسردگی بلندمدت یا درمان نشده میتواند به رفتارهای خودتخریبی مانند سوء مصرف مواد و اقدام خودکشی[64] منتهی شود. باید افراد دارای افسردگی بلندمدت را برای ارزیابی سلامت روانی و درمان به مکان و افراد ذیصلاح ارجاع داد.
احساس گناه
احساس گناه[65] را به صورت خودانتقادی[66] و سرزنش[67] تعریف میشود. ممکن است افراد یا اعضای خانواده بر این باور باشند که مسبب بیماری مزمن یا معلولیت هستند و در نتیجه احساس گناه کنند. افرادی که پس از سالها مصرف تنباکو[68] دچار سرطان ریه[69] یا آمفیزم[70] (اشباع مجاری و حبابهای ریه) میشوند، یا کسانی که به دلیل رانندگی حین مستی یا خوابآلودگی دچار سانحه و در نتیجه آسیب نخاعی میشوند، ممکن است به دلیل نقشی که در بروز این رویدادهای ناگوار داشتهاند، خود را سرزنش کنند. در موارد دیگر، آنها ممکن است به این دلیل که فکر میکنند بیماری مزمن یا ناتوانی آنها بار سنگینی بر دوش خانوادههایشان میگذارد، یا بدین دلیل که نمیتوانند نقشهای سابق خود را ایفا کنند، خود را سرزنش نمایند.
ممکن است اعضای خانواده به سبب احساس رنجش[71] و عصبانیتی که در قبال فرد ناتوان یا بیمار دارند، احساس گناه کنند. همچنین احساس گناه میتواند با سرزنش مرتبط باشد. اعضای خانواده ممکن است حس اهانت یا تحقیر خود را نسبت به فرد بیمار یا دارای ناتوانی آشکارا نشان دهند و این امر موجب احساس گناه بیشتری میشود.
احساس گناه ممکن است بیان شود یا نشود، و میتواند در ابعاد مختلفی اتفاق بیفتد. احساس گناه میتواند مانعی برای انطباق موفق با شرایط و محدودیتهای همراه با آن باشد. سرزنش نمودن خود یا سرزنش دیگران نه تنها برای خودانگاره فرد، بلکه در فرآیند توانبخشی وی نیز زیانبار میباشد. احساس گناهی که بر توانبخشی فرد یا بهزیستی وی تأثیر میگذارد، نشانگر آن است که فرد برای ارزیابی روانی و درمان باید به متخصص ارجاع داده شود.
بیماری مزمن و ناتوانی در چرخه زندگی
رشد و نمو فرآیندی ایستا یا محدود نیست. رشد فرآیندی مستمر از زمان طفولیت تا سن پیری و مرگ است. هر مرحله از رشد با رفتارها، مهارتها و فعالیتهای رشدی خاصِ متناسب با سن افراد مرتبط میباشد که امکان گذار شناختی و روانشناختی را از یک مرحله به مرحله دیگر فراهم میکند. سن و مرحلهای از تکامل که افراد در آن قرار دارند، بر واکنش آنها به بیماریهای مزمن یا ناتوانی و مشکلات و پیامدهایی که تجربه میکنند تأثیر میگذارد.
هر مرحله تکاملی از زندگی، استرس و نیازهای خاص خود را دارد. بیماری مزمن و ناتوانی میتواند بر استقلال، خود-کنترلی و مهارتهای زندگی مرتبط با مراحل تکاملی مختلف تأثیر بگذارد. از آنجایی که نیازها، مسئولیتها و منابع بزرگسالان با کودکان متفاوت است، تأثیر بیماری مزمن و معلولیت در سالهای بعد (در بزرگسالی) با تأثیر آن در نوجوانی و کودکی متفاوت میباشد.
معمولاً اعضای خانواده و سایرین رفتار خود را در تناسب با مراحل مختلف تکامل تغییر میدهند و خود را با آن منطبق میکنند تا تعامل متناسبی با سطح نمو افراد-وقتی از یک مرحله رشد به مرحله دیگر میروند- داشته باشند. با این حال، وقتی افراد بیماری مزمن یا ناتوانی را تجربه میکنند، دیگران انتظارات خود از آنها را در تناسب با سطح تواناییهایشان تغییر میدهند، و این انتظارات تغییریافته ممکن است در تسلط افراد بر مهارتهای طبیعی مورد نیاز برای مقابله با چالشهای مراحل تکاملی آینده اختلال ایجاد کند.
درک مراحل تکاملی برای رواندرمانگران لازم میباشد. همه این مراحل را باید با توجه به تجارب گذشته و کنونی فرد بررسی نمود. افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی را باید با توجه به مرحله تکاملی آنها و نحوه تأثیر تغییرات و محدودیتهای مرتبط با بیماری بر نگرشها، دریافت، کنشها و رفتارهای آنها مورد ارزیابی قرار داد. مراحل تکامل به عنوان رهنمودی نه تنها در ارزیابی ظرفیت عملکردی افراد، بلکه در تعیین عوامل استرسزای احتمالی و واکنشها نیز عمل میکند.
خواه فرد دارای بیماری مزمن یا ناتوانی باشد یا خیر، استرسها و مشکلات در مراحل مختلف تکاملی وجود دارد. علیرغم اینکه خطوط تعیینکننده و مشخصی بین مراحل زندگی وجود ندارد و افراد با سرعت متفاوتی تکامل مییابند، لیکن اشتراکاتی چند در رابطه با مراحل مختلف زندگی وجود دارد.
ایدهآل این است که افراد دارای بیماری مزمن یا ناتوانی را باید ترغیب نمود که در هر مرحله از تکامل به صورت طبیعی پیش بروند. افرادی که از رشد عاطفی، اجتماعی، آموزشی یا شغلی خود بازماندهاند، ممکن است به سبب ناتوانی در مقابله با چالشهای بعدی زندگی-بیش از تأثیر محدودیتهای ناشی از معلولیت یا بیماری- ناتوان شده باشند.
بیماری مزمن یا ناتوانی در کودکی
اکثر کودکان مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی و خانوادههایشان به خوبی خود را با شرایط بیماری انطباق میدهند. با این وجود، این کودکان در معرض خطر بیشتری برای ابتلا به اختلالات رفتاری و عاطفی هستند (گلدهیل، رنگل و گارالدا[72]، 2000). کودکان در مراحل اولیه زندگی به حس اعتماد[73] به دیگران، خودمختاری[74]، آگاهی[75] و تسلط بر محیط پیرامون خود دست مییابند. آنها در طول این سالها، برقراری ارتباط و مهارتهای اجتماعی را یاد میگیرند که آنها را قادر به برقراری ارتباط مؤثر با دیگران میکند. همچنین آنها یاد میگیرند که محدودیتهایی را با توجه به کشفیات، راهکارهای خودمختاری و رفتارهای خود اعمال کنند. در این راستا، ایجاد توازن میان “ترغیب خلاقیت” و “اعمال محدودیت” به صورت مستمر برای رشد و تکامل آنها حائز اهمیت میباشد.
بیماری مزمن یا ناتوانی میتواند مانع دستیابی به اهداف تکاملی متعارف شود. بستری شدنهای مکرر و طولانی ممکن است کودکان را از نعمت پرورش یافتن در کنار یک مراقب دلسوز و همیشگی محروم کند. محدودیتهای جسمانی بیماری یا درمان ممکن است مانع فعالیتهای متعارف، اجتماعی شدن، و کشف محیط پیرامون توسط بیمار شود. در برخی موارد، اعضای خانواده که حمایت بیش از اندازه از کودک نشان میدهند، ممکن است فعالیتهای کودک را محدودتر کنند و یا مانع ابراز احساسات کودک شوند. در موارد دیگر، والدین بیش از حد مهربان ممکن است به جای اصلاح رفتارهای نادرست از آن چشمپوشی کنند.
شرایط مؤثر بر گسترش مهارتهای ارتباطی میتواند بر تعامل کودک با محیط خود و پیشرفت کودک در آینده تأثیر بگذارد. شرایط مادرزادی[76] (شرایطی که از بدو ولد به همراه کودک است) یا شرایطی که در اوایل کودکی اتفاق میافتد، مستلزم انطباقات بسیاری در طول چرخه زندگی[77] است. کودک باید با این محدودیتها به وسیله جوانب جدیدی از رشد طبیعی مواجه شود؛ یا آنها را جبران کند. آگاهی از نیازهای تکاملی طبیعی، متخصصان را قادر میسازد که تجارب تقویتکننده رشد طبیعی را تسهیل نماید و توانایی کودک برای رسیدن به حداکثر توان بالقوه خود را افزایش دهند..
برای بیشتر کودکان، ورود به مدرسه، جهان آنها را به فراتر از حوزه خانواده گسترش میدهد. قبل از ورود کودکان به مدرسه، ارزشها، قوانین و انتظاراتی که تجربه میکنند، غالباً مواردی هستند که در درون خانواده بیان میشوند. با این حال، پس از ورود به مدرسه، در معرض محیط اجتماعی بزرگتری قرار میگیرند. آنها نه تنها روابط اجتماعی و تعاملات همکارانه را یاد میگیرند، بلکه حس خلاقیت و سازندگی را نیز پرورش میدهند. کودکان به تدریج از نقاط قوت خاص خود آگاهی مییابند. در دوره پیشدبستانی مهارتهای جدید، کشف و گسترش مییابند و کودکان قابلیت تلاش مستمر را کسب میکنند که در نهایت توان دنبال نمودن کارها تا تکمیل آن را در کودک تقویت میکند. تأیید و ترغیبِ دیگران و پذیرش همسالان، موجب شکلگیری اعتماد به نفس و به تبع آن، تقویت رشد و تکامل میشود.
وقتی کودک مبتلا به بیماری مزمن یا معلولیت وارد مدرسه میشود، ممکن است نیازمند آموزش ویژه نباشد، اما نیازمند مداخلات هماهنگ مدرسه جهت به حداکثر رساندن حضور دانشآموزان ناتوان در مدرسه و تسهیل رشد اجتماعی و تحصیلی آنها است. مشکلات مرتبط با مدرسه ممکن است در بهزیستی روانی کودکان، تعامل با سایر کودکان، یا عملکرد تحصیلی خود را نشان دهد. محدودیتهای جسمانی یا شناختی بر توانایی این کودکان برای انجام مهارتهای متناسب با مراحل تکاملشان تأثیر میگذارد؛ این عامل، ممکن است پذیرش توسط همسالان را تحت تأثیر قرار دهد. گاه حضور این کودکان در مدرسه به دلیل نیاز به غیبتهای مکرر امکانپذیر نمیباشد، که این امر باعث میشود آنها نتوانند تعامل مداومی با گروه همسالان خود برقرار کنند و لذا از تعاملات اجتماعیشان کاسته میشود.
اعضای خانواده در تلاش برای حفاظت از کودکان در برابر آسیب[78] و دردهای عاطفی[79]، ممکن است کودک را بیشتر منزوی کرده و امکان تعاملات اجتماعی را از او سلب نموده و از این رو اعتماد به نفس[80] کودک را کاهش میدهند. عدم تمایل خانوادههای دلسوز برای مشارکت دادن کودکان ناتوان در فعالیتهایی که ممکن است در آن شکست بخورند، میتواند در توانایی کودک برای ارزیابی دقیق تواناییهای خود اختلال ایجاد کند. ترغیب تعاملات اجتماعی و فعالیت تا حد ممکن، کودک را قادر میسازد که مهارتها و تواناییهایی را گسترش دهد که برای ادغام در جهانی بزرگتر در آینده ضروری میباشد.
بیماری مزمن یا ناتوانی در نوجوانان
درک نوجوانان[81] از همسالان و تعامل با آنها زمانی اهمیت فزایندهای مییابد که هویت خود را جدای از عضویت در خانواده تعریف میکنند. نوجوانان به تدریج در راستای کسب استقلال از وابستگی خود به والدین کم میکنند و برای به دست آوردن اقتدار میکوشند. بلوغ جسمی دغدغهها و نگرانیهای بسیاری در رابطه با شکل بدن و ظاهر در نوجوانان ایجاد میکند. غالباً نیاز نوجوانان برای جذاب دیده شدن به مهمترین مسأله برای آنها بدل میشود. آگاهی از احساسات جنسی و ارضای آن بُعد جدیدی را به زندگی نوجوانان میافزاید که باید خود را با آن انطباق دهند. برقراری ارتباط با جنس مخالف و بیان نیازهای جنسی جوانب مهمی از بلوغ هستند. بنابراین هر گونه تغییر در ظاهر جسمانی فرد به واسطه بیماری مزمن یا ناتوانی، میتواند بر درک نوجوان از تصویر بدنی[82] و خودانگاره وی تأثیر منفی بگذارد و مانع بیان احساسات جنسی شود.
نوجوانی که دارای ناتوانی جسمانی است، ممکن است در معرض خطر ابتلا به ناتوانیهای ثانویه مرتبط با عوامل روانی-اجتماعی باشد (اندرسون و کلارک[83]، 1982؛ استون، استیل، جاتای، کالنینز، برتلاسی و ریگار[84]، 1996). هر بیماری یا ناتوانی در طول نوجوانی میتواند در رابطه فرد با همسالان، اختلال ایجاد کند که این امر تکامل عاطفی و اجتماعی را به تأخیر میاندازد. محدودیتهای تحمیل شده به واسطه شرایط، درمان آن و واکنشهای حمایتی و دلسوزانه اعضای خانواده ممکن است موانعی بر سر کسب استقلال و هویت فردی نوجوان باشند. در صورتی که نقش حمایتی والدین بیش از اندازه باشد، به گونهای که با نوجوان مانند کودک برخورد شود، عزت نفس[85] و اعتماد به نفس نوجوان ناتوان را کاهش میدهد.
در برخی موارد، برخی ویژگیهای مختص به تکامل نوجوان معمولی، مانند تلاش برای اقتدار و استقلال و نیاز به پذیرفته شدن توسط گروه همسالان میتواند در درمان بیماری مزمن یا ناتوانی اختلال ایجاد کند. اگر نوجوان محدودیتهای مرتبط با ناتوانی خود را انکار کند؛ یا توصیههای درمانی را نادیده بگیرد، تأثیرات زیانبار بیشتری بر ظرفیت عملکردی و جسمانی وی میگذارد.
بیماری مزمن یا ناتوانی در اوایل بزرگسالی
در اوایل بزرگسالی افراد خود را به عنوان عضو مولدی از اجتماع ثابت میکنند؛ اهداف شغلی خاصی را دنبال میکنند؛ قابلیت خود برای برقراری روابط صمیمی با دیگران را گسترش میدهند و مسئولیتهای اجتماعی را میپذیرند. زمانی که یک بیماری مزمن یا ناتوانی گسترش مییابد، وضع متفاوت خواهد بود. زیرا به جای علایق و تواناییهای فرد، محدودیتهای مرتبط با بیماری اهداف اجتماعی، حرفهای و شغلی وی را تحت تأثیر خود قرار میدهد.
همچنین محدودیتهای جسمانی مانع تلاش فرد برای برقراری روابط صمیمی و حفظ روابط از پیش شکلگرفته است. در این مرحله از تکامل، روابط شکلگرفته احتمالاً جدید باشد و نیز میزان تعهد[86] و اشتیاق برای از خودگذشتگیهای ضروری میتواند متغیر باشد. بسته به ماهیت بیماری، ممکن است تولید مثل در این افراد دشوار یا غیرممکن باشد، یا اگر از قبل دارای فرزندان خردسالی باشد، موضوع مراقبت از کودکان میتواند منبع نگرانی برای بیمار باشد (به دلیل محدودیتهای عملکردی همراه با بیماری مزمن یا ناتوانی). بزرگسالانی که به طور کامل به استقلال دست نیافتهاند، یا خانوادههای خود را با شروع بیماری مزمن یا معلولیت ترک نگفتهاند، ممکن است در دستیابی به استقلال با مشکلات و دشواریهای زیادی مواجه شوند. در برخی موارد، حامی بودن بیش از حد خانواده احتمالاً بیمار را از داشتن تجربیات متناسب با گروه سنی خود محروم کند.
بیماری مزمن یا ناتوانی در میانسالی
معمولاً افراد در میانسالی در کار و حرفه خود تثبیت شدهاند؛ به رابطه خاصی تعهد دارند و برای فرزندانشان که خانواده را برای کار یا تشکیل خانواده ترک میکنند، به عنوان راهنما عمل میکنند. همچنین، افراد میانسال مسئولیت بیشتری در قبال والدین مسن خود احساس کنند. چراکه ممکن است به طور فزایندهای ضعیف و وابسته شده باشند. احتمالاً افراد در طول میانسالی، با توجه به درک از فانی بودن خود و محدودیت زمان باقیمانده، شروع به ارزیابی مجدد[87] روابط و اهداف خود میکنند.
بیماری یا ناتوانی در میانسالی میتواند مانع پیشرفت شغلی شود و حتی ممکن است به بازنشستگی زودهنگام منتهی گردد. چنین تغییراتی میتواند تأثیر قابل توجهی بر وضعیت اقتصادی افراد و خانوادههایشان و همچنین بر هویت، خودانگاره و عزت نفس آنها داشته باشد. در چنین شرایطی، شاید تغییر نقشهای تثبیتشده و مسئولیتهای متعاقب آن در درون خانواده ضروری باشد. در عین حال، همسر افراد ناتوان، باید اهداف خود را در زندگی مجدداً ارزیابی نمایند. آنها ممکن است بیماری مزمن یا ناتوانی را نقض بهزیستی خود تلقی کنند و در نتیجه ترک رابطه را انتخاب نمایند. مسئولیت کودکان و والدین سالخوره، بر استرس و تنش مالی و عاطفی افراد ناتوان میافزاید.
بیماری مزمن یا ناتوانی در سالمندی
تصور میشود که سالمندان بیش از سایر گروههای سنی خود را با کامیابیها[88] و ناامیدیها[89] در زندگی انطباق داده و زندگی و مرگ قریبالوقوع خود را پذیرفتهاند. اگرچه محدودیتهای جسمانی مرتبط با افزایش سن متنوع است، اما غالباً در افراد مسن، بنیه و قدرت جسمانی به تحلیل میرود و بینایی و شنواییشان تضعیف میشود. بیماری یا ناتوانی در سالمندی میتواند علاوه بر محدودیتهای همراه با افزایش سن، محدودیتهای شناختی[90] و جسمانی بیشتری را بر افراد تحمیل کند. ممکن است قدرت جسمانی همسر یا افراد دیگر در همان گروه سنی نیز تضعیف شده باشد و لذا مراقبت از فرد بیمار یا ناتوان را به مراتب دشوارتر سازد. وقتی سالمندان دارای معلولیت یا بیماری مزمن، قادر نباشند نیازهای خود را برآورده کنند؛ یا زمانی که مراقبت در خانه قابل مدیریت نباشد، ممکن است بیمار را به محیط دیگری برای مراقبت و نظارت انتقال دهند. بسیاری از سالمندان برای گذران معاش به درآمد بازنشستگی ثابتی متکی هستند و هزینههای مازاد مرتبط با بیماری مزمن یا ناتوانی، فشار مالی قابل توجهی را بر فرد سالمند و بیمار اعمال میکند. چرا که همه سالمندان از مزایای بازنشستگی، پسانداز یا سایر منابع برخوردار نیستند تا در زمان نیاز مالی به آن اکتفا کنند.
سایر موضوعات در بیماری مزمن و ناتوانی
خودانگاره
خودانگاره با مفهوم عزت نفس و هویت شخصی گره خورده است. میتوان خودانگاره را به عنوان درک و باورهای افراد در مورد نقاط قوت و ضعف خود و همچنین در مورد درک دیگران از فرد تلقی نمود. عزت نفس را میتوان به عنوان ”مولفهی ارزیابیکننده مفهوم فرد از خود” تعریف نمود (کروین[91]، 2000؛ صفحه 357). غالبا خودانگاره به عنوان ارزیابی ارزش خود با توجه به ویژگیها، عملکردها و دستاوردهای فرد توصیف میشود (گلدهیل[92] و همکاران، 2000).
خودانگاره بر درک دیگران از شخص تأثیر میگذارد. خودانگاره منفی واکنش منفی دیگران را در پی دارد و خودانگاره مثبت احتمال واکنشها و رفتارهای مثبت دیگران نسبت به فرد را افزایش میدهد. عزت نفس افراد با خودانگاره آنها و نحوه واکنش دیگران به او ارتباط دارد. در نتیجه خودانگاره تأثیر بسزایی بر تعامل با دیگران و بهزیستی روانی افراد بر جای میگذارد.
تصویر بدنی
تصویر بدنی که بخش مهمی از خودانگاره افراد است، شامل دیدگاه ذهنی فرد نسبت به بدن خود با توجه به ظاهر و توان انجام فعالیتهای جسمانی مختلف است. تصویر بدنی متأثر از احساسات بدنی، انتظارات فرهنگی، اجتماعی و واکنش دیگران و تجربه بودن با آنهاست (وایت[93]، 2000). همان طور که وضعیت ظاهری، قابلیتها، تواناییها و عملکرد افراد در طول چرخه زندگی تغییر مییابد، تصویر بدنی نیز طی زمان تغییر پیدا میکند. تصویر بدنی متأثر از درک شخصی هر فرد از جذابیت است که آن نیز به نوبه خود تحت تأثیر عوامل اجتماعی و فرهنگی میباشد. تصویر بدنی با خودانگاره و عزت نفس افراد در ارتباط میباشد.
بیماری مزمن یا ناتوانی، افراد را وادار به تغییر خودانگاره خویش میکند تا خود را با تغییرات مربوطه انطباق دهند. عوامل تأثیرگذار بر میزان تغییر عبارتاند از:
- قابل رؤیت بودن تغییر
- اهمیت عملکردی تغییر
- سرعتی که در آن تغییر اتفاق میافتد.
- اهمیت تغییرات جسمانی یا محدودیتهای عملکردی همراه با آن و تأثیر آن بر واکنشهای سایرین (موره و همکاران[94]، 2000).
به همان میزان که خودانگاره تغییریافته توسط فرد منفی تلقی میشود، تأثیر آن بر تعاملات بین فردی، ظرفیت عملکردی و موفقیت یا ناکامی در کار مشهودتر خواهد بود (کاساک[95]، 2000).
میزانی که افراد تغییرات را در تصویر بدنی خود جای میدهند، به مفهوم و اهمیت تغییر برای فرد بستگی دارد. اندازه تغییرات جسمانی یا بدریختی همه در تناسب با واکنشی که برمیانگیزد نمیباشد. تغییراتی که توسط یک فرد جزئی و کماهمیت تلقی میشود ممکن است برای فرد دیگری فاجعهبار[96] باشد.
لزوماً نباید تغییرات قابل رؤیت باشند تا تصویر بدنی را تغییر دهند. طبعاً جای سوختگی[97] در بخشهایی از بدن با لباس پوشیده میشود، یا ایجاد شکاف مصنوعی یا استوما در کلوستومی علیرغم اینکه برای دیگران مشهود نیستند، اما تغییرات قابل توجهی را در تصویر بدنی افراد ایجاد میکنند.
مفهومِ تصویر بدنی پیچیده است و توسط فرد تعیین میگردد. تصویر بدنی تنها بیانگر درک افراد از بدن خودشان نیست، بلکه نشانگر درک افراد از کسانی نیز میباشد که آنها را میبینند. دیدگاه منفی نسبت به بدن خود میتواند مانعی برای بهزیستی روانشناختی، تعاملات اجتماعی، ظرفیت عملکردی و انطباق در محل کار باشد. در نتیجه هدف نهایی این است که به افراد کمک نماییم تا خود را با تغییرات ناشی از بیماری مزمن یا ناتوانی انطباق دهند، این تغییرات را در تصویر بدنی بازسازی شده ادغام کنند و سپس آن را در زندگی روزمره بگنجانند.
استیگما (ننگ)
استیگما (ننگ[98]) عامل مهمی در بسیاری از بیمارهای مزمن و ناتواناییهاست. علیرغم تلاش برای افزایش آگاهی در مورد تأثیرات زیانبار تعصب و کلیشهها (تصورات قالبی) و نیز علیرغم تغییر در رویکردهای اجتماعی و عمومی که به کاهش ننگهای مرتبط با بیماری مزمن یا ناتوانی کمک نموده، اما هنوز هم این ننگها برای بسیاری از افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی وجود دارد.
موازین قابل قبول برای ظاهر، فعالیتها و نقشها به واسطه اجتماع تعیین میگردد. افرادی که با معیارهای قابل قبول و انتظارات جامعه انطباق نداشته باشند، غالباً با اکثریت مردم متفاوت هستند و در نتیجه، دچار استیگما (ننگ) میشوند. میزان این ننگ از یک مکان به مکان دیگر، از یک ناتوانی به ناتوانی دیگر و از یک شخص به شخص دیگر متغیر است. شرایطی که اضطرابزا و تهدیدکننده هستند، ننگ بیشتری با خود به همراه داشته باشد. ننگ به تبعیض[99]، انزوای اجتماعی[100]، بیتوجهی، کمارزشی و گاهاً بیارزش جلوه دادن و در برخی موارد تهدید برای سلامت و ایمنی فردی بیمار منتهی میشود. جنسیت، نژاد یا قومیت میتواند منابع دیگر تبعیض و ننگ باشند و این امر بانی استرس بیشتر و ایجاد موانع بزرگتر برای عملکرد مؤثر افراد تلقی میگردد (نوسک و هاقز[101]، 2003).
استیگما (ننگ) میتواند تأثیر عمیقی بر توانایی کسب مجدد و حفظ سطح عملکردی و بر پذیرش بیماری یا ناتوانی فرد داشته باشد. ننگ نه تنها بر خودانگاره و عزت نفس تأثیر میگذارد، بلکه موانعی را ایجاد میکند که مانعِ تحقق کامل توان بالقوه افراد میشود. افراد ممکن است در تلاش برای خودداری از ننگ، شرایط خود را انکار کنند، یا آن را جزئی و کماهمیت جلوه دهند؛ یا شرایط و توصیههای درمانی را نادیده بگیرند، حتی اگر برای سلامتی و آسایش آنها زیانبار باشد. اگرچه تلاش برای کاهش یا رفع ننگ در جامعه باید تداوم داشته باشد، اما عمدتاً به واسطه تلاش فردی میتوان بر ننگ غلبه نمود. با کمک نمودن به افراد برای ایجاد حس ارزش درونی در خود، میتوان تأثیرات منفی ننگهای اجتماعی را علیرغم ویژگیها و شرایط پزشکی بیماران کاهش داد.
تأثیر عدم قطعیت
عدم قطعیت[102] میتواند به دلایل مختلفی در زندگی افراد بیمارِ مزمن یا ناتوان وجود داشته باشد، اما این احساس غالباً در رابطه با نگرانی در مورد آیندهای نامعلوم، علائم نامعقول، پیشبینیناپذیری[103] روند پیشرفت بیماری یا علائمی مبهم میباشد. برخی بیماریهای مزمن یا ناتواناییها تأثیر سریع و مداومی بر ظرفیت عملکردی فرد میگذارند، در حالی که در برخی دیگر، دوره بیماری یا ناتوانی متغیرتر میباشد. بدتر شدن حال بیمار ممکن است به آهستگی یا طی یک دوره چندین ساله اتفاق بیفتد، یا اینکه سریعاً و در عرض چند ماه، حال بیمار رو به وخامت برود. برخی بیماریها دوره بهبود دارد که در این دوره علائم کمتر مشهود هستند؛ یا حتی ممکن است کاملاً از بین روند، اما بعد از آن شرایط بیمار به طور غیر قابل پیشبینی بدتر میشود و علائم حادتر از قبل، خود را نشان میدهند. در برخی موارد، یک بیماری یکسان با سرعت مختلف برای افراد مختلف (برای برخی سریع و برای برخی دیگر کُند) پیشرفت میکند. در برخی بیماریها، تعیین این مسأله دشوار است که چه زمانی بیماری به مرحله ناتوانی حاد میرسد؛ یا اینکه آیا تغییر چشمگیری در ظرفیت عملکردی فرد اتفاق میافتد یا خیر.
عدم قطعیت در مورد پیشاگهی[104] بیماری یا پیشرفت آن برنامهریزی و پیشبینی آینده را دشوار میسازد. این امر میتواند برای افراد بیمار و ناتوان و اطرافیان آنها ناراحتکننده باشد. بدین ترتیب، ممکن است هیچ اشتیاقی برای برنامهریزی برای آینده در فرد وجود نداشته باشد، در این صورت ناتوانی برای پیشبینی آینده ناتوانکنندهتر از پیامدهای جسمانی واقعی خودِ بیماری است. در موارد دیگر، با توجه به پیشبینیناپذیری بیماری، افراد ممکن است دوره زندگی متفاوت را در پیش گیرند. افراد ناآگاه از وضعیت بیمار و پیشبینیناپذیریهای همراه با آن ممکن است تفسیر نادرستی از تصمیمِ آنها برای بچهدار نشدن، کاهش تعداد ساعتهای کاری خود در محیط کار، یا نقل مکان ناگهانی به بخش دیگری از کشور داشته باشند. در خصوص بیماریهایی که در آن علائم یا تأثیرات باقیمانده برای دیگران آشکار نیست، ممکن است در مورد چنین تصمیماتی سوء تفاهم پیش آید؛ یا مورد انتقاد قرار گیرد. انتقاد از چنین تصمیماتی ممکن است به ویژه برای افرادی غمانگیز باشد که تمایل ندارند جزئیات بیماری خود را برای دیگران فاش کنند.
احساس ناامنی[105] و خطر در مورد بیماری ممکن است باعث شود افراد نزدیک به بیمار، برای حفاظت از خود، تعاملات و حمایتهای عاطفی خود را از وی دریغ کنند. بنابراین، عدم اطمینان چالشهای خاصی را پیش روی افراد و خانوادههای آنها قرار میدهد و میتواند به عنوان منبع استرس عمل نماید. زندگی در امروز و فکر نکردن به رویدادهایی که ممکن است در آینده اتفاق بیفتد به کاهش اضطراب، استرس و بهبود کیفیت زندگی کمک میکند.
ناتوانیهای نامرئی
برخی بیماریهای مزمن یا ناتوانیها تغییرات فیزیکی خاص خود را به همراه دارند که مستلزم ارزیابی واقعبینانه دیگران از آن است، برخی دیگر از بیماریها محدودیتهای عملکردی دارند که مستلزم استفاده از ابزارهای تطبیقی است. قابل رؤیت بودن یک بیماری غالباً با ننگ و به حاشیه راندن فرد همراه است (لیونه و ویلسون[106]، 2003). سایر بیماریها مانند دیابت[107] و بیماریهای قلبی[108] هیچ علامت بیرونی ندارند که دیگران را از وضعیت بیمار مطلع سازند. اصطلاح معلولیت (ناتوانی) نامرئی[109] به این نوع از بیماریها اطلاق میشود. از آنجایی که هیچ علامت جسمانی بیرونی یا سرنخ دیگری برای نشان دادن محدودیتهای همراه با بیماری مزمن یا ناتوانی وجود ندارد، دیگران هیچ مبنایی ندارند که بر اساس آن انتظارات خود را از ظرفیت عملکردی افراد تغییر دهند. اگرچه این فقدان واکنش دیگران میتواند مثبت باشد (زیرا باعث میشود افراد بر اساس تعصب و تصورات قالبی خود با بیمار رفتار نکنند) اما میتواند تأثیرات منفی نیز بر جای بگذارد، بدین معنا که افراد از پذیرش بیماری خود و محدودیتهای همراه با آن سرباز میزنند.
میزان نامرئی بودن بیماری تابعی از میزان نزدیک بودن دبگران به فرد بیمار است. اگرچه دوستان و آشنایان دور ممکن است متوجه بیماری فرد و محدودیتهای وی نشوند، اما کسانی که در فعالیتهای هرروزه رابطه نزدیکی با فرد دارند از بیماری و شرایط فرد ناتوان اطلاع بیشتر و دقیقتری خواهند داشت. با این حال، بیماریهای دیگری نیز وجود دارد که هیچ علامت یا سرنخ آشکاری ندارند، فارغ از اینکه سایر افراد به چه میزان رابطه نزدیکی با بیمار دارند.
پنهان بودن برخی بیماریها و محدودیتهای مرتبط با آن ممکن است عنصر منحصر به فردی در انطباق بیمار با شرایط خود و پذیرش آن باشد، چرا که افراد مبتلا به بیماری نامرئی ممکن است بدون بازخورد محیطی برای ایجاد واقعیتی ملموس از بیماری، سازگاری خود با بیماری را به تأخیر اندازند، یا درمانهای دارویی و توصیههای ضروری برای کنترل شرایط و پیشگیری از ناتوانیهای بعدی را نادیده بگیرند.
جنسیت
جنسیت انسان فراتر از آلت تناسلی یا عملکرد جنسی است، بلکه به معنای حس ذاتی شخص نسبت به خود است (هاردم و کارو[110]، 2003). جنسیت یک تجربه زیستی در حال تغییر است که بر نگرش افراد نسبت به خود و بدنشان تأثیر میگذارد (هاردم، 2000). مفهوم جنسی دربردارنده کل وجود شخص است و در همه کارها و حرفهای فرد انعکس مییابد؛ بخش مهمی از هویت، خودانگاره و مفهوم فرد از خود است. هر فرد یک موجود جنسی است که نیاز به صمیمیت، تماس جسمانی و عشق دارد. بیماری مزمن یا معلولیت میتواند تأثیرات بسیاری بر جنسیت و همه مراحل پاسخ جنسی داشته باشد (مکاینس[111]، 2003).
بیان خواستههای جنسی شکلی از ابراز جنست است. بیماری مزمن یا ناتوانی ممکن است بر بیان خواستههای جنسی (به دلیل محدودیتهای جسمانی، افسردگی، فقدان انرژی، درد، تغییر در خودانگاره یا واکنش دیگران) تأثیر بگذارد. در برخی بیماریها مهمترین مانع بیان خواستههای جنسی مشکل فرد با خودپنداره و تصویر بدنی خود است. در سایر بیماریها تغییرات جسمانی موانع فیزیکی ایجاد میکند که مستقیماً بر عملکرد جنسی تأثیر میگذارد.
فارغ از نوع محدودیت مرتبط با بیماری مزمن یا ناتوانی، بیان خواستههای جنسی عامل مهمی است که باید مورد توجه قرار گیرد (مک بذید و رینز[112]، 2000).. در برخی موارد، کمک نمودن به افراد برای غلبه بر ترسها و ادراکات نادرست خود (به منظور ایجاد راهی برای بیان خواستههای جنسی) ضروری است. در موارد دیگر، افراد ممکن است به کمک نیاز داشته باشند تا بر موانع غلبه کنند و روشهای جدید و متفاوت با روشهای پیشینِ بیان خواستههای جنسی را بیاموزند. در هر صورت، انطباق جنسی عنصر مهمی در بازیابی حداکثر ظرفیت عملکردی فرد تلقی میگردد.
سازگاری خانواده با بیماری مزمن و ناتوانی
خانواده نهادی اجتماعی است که افراد هویت خود را از آن میگیرند و پیوند روانشناختی عمیقی را با اعضای خانوادهاش احساس میکنند. “خانواده” معانی متفاوتی برای افراد مختلف دارد و همیشه بر اساس رابطه خونی یا قانونی نیست. خانواده فراهمکننده حمایت، اجتماعی شدن، مراقبتهای جسمانی، و عشق است. هر فرد در درون خانواده نقشی را ایفا میکند که در زندگی خانوادگی هر روزه ادغام شده است.
بیماری مزمن یا ناتوانی تأثیر عاطفی و اقتصادی بر افراد و خانوادهها میگذارد. واکنش خانواده به بیماری مزمن یا ناتوانی ممکن است شبیه واکنش فرد باشد و شامل شوک، انکار، عصبانیت، گناه، اضطراب و افسردگی است. خانوادهها باید خود را با شرایط جدید انطباق دهند و هم به عنوان یک واحد؛ و هم به عنوان یک عضو از خانواده نقش خود را تغییر دهند. شیوهای که در آن خانوادهها به بیماری مزمن یا ناتوانی واکنش نشان میدهند و خود را با آن منطبق میکنند بر انطباقات بعدی فرد بیمار تأثیر میگذارد. خواه خانوادهها استقلال یا وابستگی را ترغیب کنند؛ پذیرش یا عدم پذیرش خود را نشان دهند؛ انطباق با محدودیتها و درمانهای توصیه شده را ترغیب یا از آن ممانعت کنند، تأثیر بسزایی بر ظرفیت عملکردی نهایی فرد دارد.
زمانی که یک عضو از خانواده دیگر نتواند وظایف خاصی را انجام دهد، واکنش خانوادهها به آن متفاوت خواهد بود. ممکن است تمایل قوی در میان اعضای خانواده برای تشکیل مجدد خانوادهای “نرمال” به وجود آید. اعضای خانواده که قبلاً انتظار آیندهای درخشان برای فرد را داشتند، ممکن است اکنون با دیدن ناتوانی و بیماری آن عضو از خانواده خود و تأثیر زیانبار آن بر عدم تحقق خواستهها و انتظاراتشان، احساس عصبانیت، آزردگی یا ناامیدی کنند.
اعضای خانواده میتوانند به عنوان حامی نیز عمل کنند. ممکن است لازم باشد تعامل بیشتری با متخصصان حوزه سلامت و سازمانهای خدماتی داشته باشند؛ یا با قاطعیت و جسارت بیشتری برخورد کنند تا به خدمات ضروری دسترسی داشته باشند. اگر افراد دارای بیماری مزمن یا ناتوانی نیازمند مراقبت یا درمانهای قابل توجهی در خانه باشند، اعضای خانواده ممکن است به دلیل مسئولیت و کار اضافیِ در خانه احساس خستگی کنند، این خستگی زمانی بیشتر میشود که بدون وقفه از بیمار مراقبت کنند.
خانوادهها نیز مانند فرد بیمار، منابع مختلفی (بسته به وضعیت زندگی، تجارب پیشین و شخصیتشان) دارند. افراد خانواده نه تنها باید حمایت عاطفی، بلکه مراقبتهای جسمانی، نظارت، حمل و نقل و سایر خدماتی که شرایط فرد ایجاب میکند را هم انجام دهند. افزون بر این، ممکن است تغییر در نقشها و وضعیت مالی به دلیل بیماری مزمن یا ناتوانی، اهداف و برنامههای سایر اعضای خانواده (مانند برنامه همشیرهها برای رفتن به دانشگاه یا برنامه بازنشستگی والدین) را نیز دستخوش تغییر کند. میزان مراقبت و توجهی که فرد مبتلا به بیماری مزمن یا ناتوانی بدان نیازمند است، میتواند بانی فشار عاطفی میان اعضای خانواده باشد که به حس انزجار، تنفر، آزردگی و عصبانیت منتهی میشود. تغییر نقش و ابهام مستلزم تعریف مجدد روابط خانوادگی (با ظهور وظایف و مسئولیتهای جدید) است.
کیفیت زندگی
مفهوم توانبخشی موفقیتآمیز فراتر از کمک نمودن به افراد برای دستیابی به حداکثر ظرفیت عملکردی آنهاست. توانبخشی همچنین به معنای کمک نمودن به افراد برای بهبود کبفیت زندگی[113] خود نیز میباشد. کیفیت زندگی دارای ماهیتی ذهنی و غیرعینی است و مفهومی جهانی ندارد. هیچ دو فردی کیفیت زندگی را به یک شیوه تعریف نمیکنند. اگرچه برخی آن را عملکرد بهینه در بالاترین سطح استقلال تعریف میکنند، اما برخی دیگر تأکید بیشتری بر خود زندگی، فارغ از سطح عملکرد دارند. فقط خود فرد میتواند مفهوم شخصی این اصطلاح را تعریف کند. سیستمهای ارزشی فرد، پیشزمینههای فرهنگی، دیدگاههای معنوی و نگرشها و واکنشهای افرادِ محیط پیرامون همگی بر تفسیر افراد از کیفیت زندگی تأثیر میگذارد.
همان طور که پیشتر عنوان شد، دریافتها از یک بیماری یکسان، و تأثیر آن از یک شخص به شخص دیگر متفاوت است (بارکر، کارلز، تامپسون، رودگرز و اگان[114]، 2000؛ کریورز، جفرسون، بروشک، بارس و روبینز[115]، 2000). این امکان وجود دارد که افراد با بیماری، علائم و محدودیتهای یکسان، دریافت کاملاً متفاوتی از شرایط خود داشته باشند. برخی عوامل تعیینکننده آن عبارتاند از: ویژگیهای بیماری و درمان آن، سن و سطح تکاملی فرد، میزان محدودیت و میزان ناتوانی تجربهشده و نحوه اثربخشی ویژگیهای بیماری بر تعریف افراد از کیفیت زندگی. علائم و محدودیتهایی که فرد میپذیرد و خود را با آن انطباق میدهد، ممکن است برای دیگری غیر قابل تحمل، دشوار و طاقتفرسا باشد.
ارزیابی کیفیت زندگی به دلیل ماهیت مبهم مفهوم، دشوار میباشد (بیشاپ و فیست پرایس[116]، 2001).. تلاش برای کشف و اندازهگیری دقیق کیفیت زندگی بیشتر گیجکننده بوده است و به ساخت پرسشنامههای متعدد منتهی شده است، از پارامترهای فیزیولوژیکی گرفته؛ تا توانایی برای بازگشت به کار، مشارکت در فعالیتهای اجتماعی و تعداد مشکلات روانشناختی تجربهشده توسط فرد متغیر میباشد. افزون بر این، مطالعات در خصوص کبفبت زندگی نشانگر اختلافاتی میان قضاوتهای ارائهدهندگان خدمات و قضاوتهای مصرفکنندگان در خصوص نتایج کیفیت-زندگی است (لیپج و هانت[117]، 1997).
دریافت افراد از کیفیت زندگی یکی از مهمترین عوامل تعیینکننده برای درخواست خدمات، پیروی از درمانهای توصیه شده، رضایت از خدمات و درمان ارائهشده است. نحوه ارزیابی افراد از تأثیر بیماری بر کیفیت زندگیشان توسط میزان کنترل آنها بر وضعیت زندگی و سرنوشتشان تعیین میگردد. افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی با داشتن دانش دقیق در مورد بیماری و درمان آن و از طریق مشارکت فعال در تصمیمگیری درباره مدیریت بیماری، قادر به ارائه داوریهایی میگردند که کیفیت زندگی آنها را بر حسب نیازها، اهداف و شرایط بهبود میبخشد.
پیروی از درمانها و توصیههای پیشنهاد شده
بیشتر بیماریهای مزمن یا ناتوانیها نیازمند درمان مستمر، نظارت پزشکی و اِعمال محدودیت بر فعالیتها برای کنترل بیماری و پیشگیری از بروز بیماری ثانویه است. با این حال، بیشتر افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی از توصیههای درمانی تبعیت نمیکنند و با این کار بهزیستی خود را در مخاطره قرار میدهند (دانبر جاکوب و همکاران[118]، 2000؛ گراهام[119]، 2000). غفلت در خوردن داروهای تجویزی، مقاومت در برابر محدود نمودن فعالیتها، یا مشارکت در رفتارهایی که ممکن است باعث بروز بیماری ثانویه شود، میتواتند تأثیر قابل توجهی بر ظرفیت عملکردی افراد و پیشآگهی بیماری آنها داشته باشد (دلدر، لاکرو، لکباند و جست[120]، 2003؛ اسچمالینگ افاری و بلام[121]، 2000؛ ورگاون، باکر، کاتن ورهیج کوارز ایمن[122]، 2003؛ زیگماند، الفسن، بایر و مچانیک[123]، 2002). اگر افراد از درمانهای طراحی شده برای کنترل علائم یا بیماری یا پیشگیری از بیماری ثانویه یا پیشرفت بیماری پیروی نکنند، بهترین برنامه توانبخشی هم دارای تأثیر ناچیز و حتی بدون تأثیر خواهد بود (کواک، پاتل، پترسون و کیمل[124]، 2002؛ لقمان ادهم[125]، 2003).
اگرچه غیرمنطقی به نظر میرسد که افراد عمداً به گونهای رفتار کنند که وضعیت خود را بدتر کنند، اما توضیحاتی در مورد این گونه رفتارها وجود دارد. بیماری یا ناتوانی واکنشهای بسیاری را در افراد و خانوادههایشان برمیانگیزد. واکنش، انگیزهها و تجارب مختلف بر رفتار افراد تأثیر میگذارند و به پیروی از درمانهای توصیه شده کمک میکنند یا مانع آن میشوند.
زندگی افراد توسط مجموعهای از هنجارها و ارزشها هدایت میشود. هر فرد دیدگاه شخصی و منحصربهفردی در خصوص سلامت، بیماری و مراقبتهای پزشکی دارد. بنابراین درک متفاوتی هم از مفهوم بیماری، پیامدهای عدم پیروی از درمانهای توصیه شده و نتایج و عواقب آن را دارد. در حالی که برخی افراد واکنش ملایمتری به برخی بیماریها (که ممکن است برای دیگری مخرب تلقی گردد) داشته باشند، برخی دیگر ناراحتی جسمانی و عاطفی قابل توجهی را در زمان ابتلا به بیماری تجربه میکنند که ممکن است برای بیشتر افراد یک بیماری جزئی محسوب شود. بدیهی است که عوامل روانشناختی مختلفی واکنش افراد به بیماری و متعاقباً واکنش آنها به توصیههای درمانی ارائه شده را تحت تأثیر خود قرار میدهد.
بیماری مزمن یا ناتوانی در نگرش فرد نسبت به خود و جهان مشکل ایجاد میکند و باعث انحراف در طرز تفکر افراد میشود. بیشتر این افراد در ابتدا احساس آسیبپذیری میکنند و از این رو احساس امنیت و انسجام خود را از دست میدهد. زندگی برای آنها مارپیچی از سختیها، مخاطرات و محدودیتهاست. عدم پیروی از توصیههای درمانی ممکن است تلاشی برای اعمال خودمختاری و کسب مجدد استقلال و کنترل و تسلط بر سرنوشت خویش است. در موارد دیگر، عدم پیروی از درمانهای توصیه شده ممکن است به دلیل انکار خود بیماری باشد.
عدم پیروی ممکن است بازتابی از احساسات افراد در مورد شرایط زندگی نیز باشد. برای برخی افراد، ابتلا به بیماری مزمن یا ناتوانی نقش مثبتی ندارد، در حالی که برای برخی دیگر از نقش اجتماعی که قبلاً داشتند بسیار ارجحتر باشد. برخی ممکن است در انتخاب میان آرزوی کسب استقلال یا ماندن به صورت فردی وابسته تردید داشته باشند. چراکه بیماری مزمن یا ناتوانی میتواند وسیلهای برای مشروعیتبخشی به وابستگی و افزایش میزان توجه دریافت شده باشد. گاه افراد ممکن است مایل نباشند که به نقشها و وظایف و مسئولیتهای پیشین خود بازگردند. گاه انگیزه برای ایفای نقش بیمار بیشتر از انگیزه فرد برای دستیابی به عملکرد بهینه است. در نتیجه، توانبخشی نهایی با مانع مواجه میشود.
ناکامی در پیروی از توصیههای درمانی ممکن است عکسالعملی در مقابل احساس گناهی باشد که در واکنش به بیماری یا ناتوانی یا باورهایی در مورد آن نهفته است. اگر سلامتی و بهزیستی، پاداش زندگی سالم گذشته است، پس بیماری یا ناتوانی ممکن است به عنوان مجازاتی برای کارهای صورت گرفته در گذشته در نظر گرفته شود. از این رو، پیروی از توصیههای پژشکی ممکن است به عنوان مداخله در مجازاتی که فرد آن را حق خود میداند، تلقی گردد. در برخی موارد دیگر، افراد ممکن است احساس گناه کنند؛ زیرا باور دارند که بیماری و ناتوانی نتیجه مستقیم سهلانگاریهای آنها و اقداماتشان در گذشته بوده است. احساس گناه یا شرمندگی به دلیل متفاوت بودن از دیگران عامل دیگری برای پیروی نکردن از توصیههای درمانی است. برخی افراد ممکن است بیماری خود را از دیگران پنهان کنند و بنابراین نمیتوانند پیرو توصیههای درمانی باشند؛ زیرا میترسند که توجه دیگران به سمت بیماری آنها جلب شود.
تأثیر بیماری مزمن یا ناتوانی بر رفاه اقتصادی افراد میتواند بر توانایی و تمایل آنها برای استفاده از توصیههای درمانی مؤثر باشد. در برخی از مشاغل، پرداخت دستمزد در روزهایی که فرد بیمار است همچنان ادامه دارد؛ یا حتی مرخصی همراه با پرداخت حقوق برای کسانی که تحت مراقبتهای درمانی قرار دارند تعیین میگردد، اما برای سایر مشاغل چنین مزایایی ارائه نمیدهند. در این موارد، روزهایی که فرد به خاطر بیماری یا قرارهای پژشکی مرخصی میگیرد از حقوق وی کاسته میشود. ممکن است پیامدهای اقتصادی بیماری مزمن یا ناتوانی، واکنش معکوسی را نیز در پی داشته باشد. اگر فردی از کارافتادگی بگیرد، یا فرصت کمی برای استخدام رضایتبخش داشته باشد، ممکن است از درمانهایی که ظرفیت او برای بازگشت به کار را افزایش میدهد، استفاده نکند.
به طور کلی، همان طور که پیشتر نیز عنوان شد، کیفیت زندگی مفهومی نسبی است و هر فرد تعریف منحصربهفردی از آن ارائه میدهد. اگر فرد درد، ناراحتی و اضطراب بیشتری نسبت به مزایای درمان (بر حسب تعریف ذهنی خود از کیفیت زندگی) داشته باشد، ممکن است به این نتیجه برسد که استفاده از درمانهای توصیه شده ارزش هزینههای اجتماعی، روانشناختی و جسمانی را ندارد. درمان باید گاهاً (اما نه همواره) به گونهای با شرایط بیمار انطباق داده شود که پیروی از دستورالعملهای درمانی را برای بیمار خوشایند کند. باید حق افراد برای داشتن خودمختاری را در توازن با عدم تجویز یک درمان (با شناخت کامل از پیامدهای عدم تجویز آن) قرار داد.
برخی افراد خود را با چالشها، محدودیتها و تغییرات رفتاری ناشی از بیماری مزمن یا ناتوانی انطباق بیشتری میدهند. اما بسیاری از افراد، درمان و توصیهها را به ضرر خود نادیده میگیرند. در چنین مواردی هدف متخصصانی که با آنها کار میکنند این است که مشکلات و انگیزههای اصلی این افراد را بفهمند و به آنها کمک نمایند که انطباقات و سازگارهای لازم را انجام دهند. به جای انتقاد از آنها برای بیعلاقگی، نداشتن انگیزه یا ناکامی در دنبال نمودن توصیهها، باید موانعی که از پیروی آنها از توصیههای درمانی جلوگیری میکند را شناسایی نمایند و بدانند که چنین واکنشهایی نتیجه دشواری در پذیرفتن بیماری یا انطباق با توصیههای درمانی با روش زندگی منحصر به فرد آنها باشد.
آموزش بیمار (درمانجو و خانوادههای آنها)
اگرچه مراقبتهای پزشکی، حمایتی و خدمات کمکی جوانب مهمی از کمک نمودن به افراد برای تحقق حداکثر پتانسیل آنها است، مدیریت موفق بیماری مزمن یا ناتوانی مستلزم تلاشهای بسیاری از جانب افراد و خانوادههای آنها میباشد. فارغ از پیچیدگی بیماری، بسیاری از افراد به جای آنکه به پرسنل پزشکی در مراکز درمانی متکی باشند، انتظار دارند در منزل خود، مورد معالجه قرار گیرند. درک افراد از بیماری خود و درمان آن یکی از مؤلفههاص اصلی خودمختاری و مراقبتهای مسئولیتپذیرانه است. آنها نه تنها باید بدانند که چگونه پرهیزهای خوراکی را در زندگی روزانه خود بگنجانند و چگونه فعالیتهای مرتبط با مراقبتهای روزانه را در زندگی خود رعایت کنند، بلکه میبایست اقدامات پیشگیرانه مراقبت از سلامت خود را نیز فرا بگبرند تا وظایف خود را تا حد ممکن در خانواده و اجتماع به درستی انجام دهند و از ناتوانی و مشکلات سلامتی بیشتر پیشگیری کنند (فالوو[126]، 2004). تعدادی از برنامهها و خدمات مشاورهای با هدف افزایش آگاهی عمومی در مورد نیاز افراد برای پذیرفتن مسئولیت بزرگتر و خودمختاری بیشتر، طراحی شدهاند تا به درمانجویان و خانوادههای آنها کمک نمایند.
مراحل انطباق و سازگاری
مجموعهای از تجارب شخصی، اجتماعی و محیطی، تقاضاها، حمایتها و منابع و راهبردهای مقابله در جهت اثربخشی بر نتایج انطباق، با یکدیگر تعامل دارند (لیونه[127]، 2001). فرآیند سازگاری مستلزم جستجو برای معنا در تجربه و تلاش برای به دستگیری مجدد کنترل و خودمختاری بر رویدادهایی است که بر زندگی یک فرد تأثیرگذار است. بیشتر افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی نوعی زیان و زوال (خواه زوال جسمانی مستقیم یا زوال غیرمستقیمتر توانایی برای مشارکت در فعالیتهایی که قبلاً انجام میداد) را تجربه میکنند. فارغ از ماهیت زیان، زمانی که فرد تلاش میکند که انطباقات و تغییرات لازم را به وجود آورد، ممکن است طیف گستردهای از واکنشها رخ دهد.
مراحل سازگاری امری منحصربهفرد است. شوک ناشی از تشخیص بیماری و پیامدهای متعاقب آن میتواند تأثیر کرختکنندگی[128] داشته باشد، بهگونهای که افراد در ابتدا ممکن است واکنش احساسی ناچیزی از خود نشان دهند. همان طور که واقعیت مسأله بیشتر آشکار میشود، احساس درماندگی و ناامیدی نیز آشکارتر میگردد و ممکن است فرد برای خود، نقش، عملکرد و وظیفه از دست رفته خود سوگواری کنند. آنها ممکن است احساس عصبانیت داشته باشند که با احساس افسردگی جابجا میشود. بسیاری از افراد وارد دورهای از سوگواری و داغدیدگی (مانند کسانی که عزیز خود را از دست دادهاند) میشوند. سوگ واکنشی طبیعی به از دست دادن است و امکان فکر کردن و تثبیت مجدد تعادل عاطفی را فراهم میکند. همان طور که افراد وضعیت خود را به صورت واقعبینانهتری ارزیابی میکنند، محدودیتهای تحمیل شده توسط بیماری را بررسی میکنند و خود را با فقدانها انطباق میدهند، ممکن است تدریجاً به دنبال راه حلهای جایگزین و سازگاریهای جدیدی هم باشند تا خود را در جهان گستردهتر ادغام کنند.
هدف نهایی سازگاری، پذیرش بیماری و محدودیتهای همراه با آن، ارزیابی واقعبینانه و اعمال نقاط قوت افراد است. همان طور که افراد بیماری خود را میپذیرند، به حداکثر ظرفیت عملکردی خود دست مییابند. میزان زمانی که افراد برای پذیرش بیماری خود بدان نیاز دارند به شخصیت، واکنش خانواده و سایر افراد مهم، شرایط زندگی، منابع در دسترس و نوع چالشهایی بسنگی دارد که افراد با آنها مواجه هستند. برخی افراد هیچگاه بیماری خود را نمیپذیرند. عدم سازگاری و عدم پذیرش با عدم تحرک، وابستگی بیش از حد، خصومت و عصبانیت مداوم، سوگواریهای طولانی یا مشارکت در فعالیتهای خودتخریبی زیانبار خو را نشان میدهد. همان طور که سازوکارهای مقابله بخشهای حیاتی از ماهیت انسان هستند و از فرد در برابر استرس حفاظت میکنند، اضطراب را کاهش میدهند، و سازگاری را تسهیل میبخشند، اما استفاده بیش از حد و نادرست از سازوکارهای مقابله میتواند سازگاری را به تعویق اندازد یا مانع آن شود.
جوانب عملکردی بیماری مزمن یا ناتوانی
تأثیرات عملکردی بیماری مزمن یا ناتوانی امری متنوع است. هر فرد نیازها، تواناییها و شرایطی دارد که نحوه اثربخشی بیماری مزمن یا ناتوانی بر ظرفیت عملکردی وی را تعیین میکند. میزان ناتوانکننده بودن بیماری تا حد زیادی به درک فرد از بیماری، محیط پیرامون و واکنش خانواده، دوستان و جامعه بستگی دارد. شدت بیماری اندازهگیری شده توسط آزمایشهای تشخیصی، همیشه نشانگر میزان شدت تأثیر بیماری بر عملکرد فرد نیست. همچنین، توانایی فرد برای انجام کار همواره همبستگی مستقیمی با شدت بیماری ندارد.
متخصصانی که با افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی کار میکنند باید فهم درستی از محدودیتهای احتمالی مرتبط با یک بیماری خاص یا درمان آن داشته باشند تا به افراد و خانوادههای آنها کمک نمایند که تغییرات متناسب را در زندگی خود اعمال کنند. تأثیر بیماری مزمن یا ناتوانی بسیار گسترده میباشد و شامل تأثیرات روانشناختی، اجتماعی و شغلی و حرفهای است و مستلزم تغییرات و انطباقات در سبک کلی زندگی و فعالیتهای زندگی روزانه است. تشخیص به تنهایی به اندازهای که عملکرد در هر حوزه از زندگی فرد تحت تأثیر قرار میگیرد، حائز اهمیت نمیباشد. ماهیت تعاملی عملکرد میان هر یک از حوزهها میزان رسیدنِ افراد به حداکثر توان بالقوهشان را تعیین میکند. تمرکز بر هر حوزه، بدون بررسی تأثیر بیماری یا ناتوانی بر سایر حوزهها-میتواند اثربخشی تلاشهای توانبخشی را کم کند. بنابراین درک درست و کار مؤثر با افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی مستلزم نگرشی گسترده و فراتر از تشخیص پزشکی است. مهمترین عامل توانایی فرد برای کار علیرغم بیماری فرد، در درون محیط پیرامون و تمامی حوزههای زندگی وی است.
موضوعات روانشناختی در بیماران مزمن و دارای ناتوانی
افراد به رویدادها واکنش شناختی و عاطفی نشان میدهند. این واکنشها به نوبه خود بر دورههای بعدی ان رویدادها تأثیر میگذارد. عوامل روانشناختی حضوری همیشگی در تمامی جوانب بیماری مزمن یا ناتوانی دارند و بر واکنش فرد به بیماری خود تأثیر میگذارند؛ گاه این عوامل بخشی از علائم بیماری هستند. آنها نه تنها بر سازگاری افراد و ظرفیت عملکردی آنها در آینده، بلکه بر نتایج و پیشبینی وضعیت بیماری نیز تأثیر میگذارند.
موضوعات مربوط به سبک زندگی در بیماری مزمن و ناتوانی
سبک زندگی متشکل از فعالیتهای روزانه زندگی روزمره در محیط پیرامون فرد است و شامل توانایی انجام تمیزکاری، خانهداری و آماده نمودن وعدههای غذایی است، همچنین فعالیتهای مرتبط با حمل و نقل، برنامههای روزانه، استراحت یا فعالیت، تفریحی، رابطه جنسی و حریم خصوصی افراد را نیز در بر میگیرد. گاه محدودیت در انجام فعالیتهای زندگی روزانه نتیجه محدودیتهای محیطی است که به عنوان مانعی برای عملکرد مؤثر عمل میکند. تغییراتی مانند پهنتر نمودن درهای ورودی به منظور تسهیل ورود افراد با صندلی چرخدار، قرار دادن نرده در حمام/سرویسهای بهداشتی، یا نصب لامپهای قویتر ممکن است برای افزایش ظرفیت عملکردی افراد بیمار ضروری باشد. تغییرات دیگر در سبک زندگی ممکن است به دلیل درمان پزشکی یک بیماری خاص نیاز باشد. در برخی موارد محدودیت در رژیم غذایی یا فعالیتها ممکن است مستلزم تغییرات قابل توجه در سبک زندگی باشد. معالجات مداوم، قرارهای پزشکی و فعالیتهای مربوطه ممکن است مستلزم اعمال تغییرات قابل توجه در برنامه و سبک زندگی روزانه افراد باشد.
موضوعات اجتماعی در بیماری مزمن و ناتوانی
محیط اجتماعی را میتوان به عنوان مشارکت افراد در روابط و فعالیتهای اجتماعی، گروهی، خانوادگی و شخصی تلقی نمود. بهزیستی اجتماعی بر مبنای تجارب رضایتبخش احساسی در فعالیتهای اجتماعی با کسانی است که در درون گروه اجتماعی فرد قرار دارند. غالباً بیماری مزمن یا ناتوانی به تغییر در جایگاه اجتماعی منتهی میشود. ممکن است افراد خود را در یک نقش اجتماعی کمارزش بیابند، در نتیجه آن، تغییر در روابط و تعاملات اجتماعی را تجربه کنند یا ممکن است مجبور باشند تعداد فعالیتهای اجتماعی خود را محدود کنند؛ که همگی این موارد به انزوای اجتماعی منتهی میشود. حتی زمانی افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی تلاش میکنند که به لحاظ اجتماعی فعال باشند، ممکن است هنگام ورود به اجتماع به دلیل کمبود امکانات و موانع محیطی، یا تعصب و کلیشهها با مشکلات زیادی مواجه شوند.
عوامل بسیاری در سازگاری فرد با محدودیتهای اجتماعی مرتبط با بیماری مزمن یا ناتوانی نقش دارند. دریافت و سوءدریافت افراد از رفتار و واکنشهای دیگران در گروههای اجتماعی، میزان مورد پذیرش واقع شدن آنها را تعیین میکند. میزان توان آنها برای انطباق، پذیرش و سازگاری با محدودیتهای عملکردی تا حدی توسط تعامل آنها با دیگران در محیط پیرامونشان و تفسیر آنها از واکنشهای دیگران تعیین میگردد.
موضوعات شغلی و حرفهای در بیماری مزمن و ناتوانی
اهمیت کار در توانبخشی افراد مبتلا به بیماری مزمن یا دارای ناتوانی برای همگان نمایان میباشد (کانینقام، ولبرت و بروکمیر[129]، 2000). کار فقط شامل دریافت دستمزد به ازای خدمات ارائه شده نیست و لزوماً به فعالیتهای مرتبط با انگیزههای مالی محدود نمیشود. کار حس کمک و موفقیت را به فرد القا میکند و به زندگی فرد معنا و مفهوم خاصی میدهد (بنشولومو، کانفیلد و وارنر[130]، 2002؛ بوند و همکاران[131]، 2001؛ کریگان، بوگنر، موسیو، کلینچوت و فاگیت[132]، 200). در نتیجه نداشتن توانایی برای کار کردن نه تنها برای فرد بیکار پیامدهای مالی دارد؛ بلکه برای بهزیستی اجتماعی و روانشناختی فرد نیز زیانبار میباشد. نداشتن کار به معنای نداشتن یک نقش اجتماعی ارزشمند است. برای بسیاری از افراد، کار نه تنها بخش اصلی هویت آنهاست؛ بلکه منبع تعامل اجتماعی، ساختار و هدف زندگی است.
میزان تأثیر بیماری مزمن یا ناتوانی بر توانایی و تمایل فرد برای انجام کار، علاوه بر محدودیتهای تحمیل شده توسط بیماری یا معلولیت، به عوامل مختلف دیگری نیز بستگی دارد (یانگ و مرفی[133]، 2002). این عوامل عبارتاند از: ماهیت کار، محیط کار و نگرش کارفرمایان و همکاران است. متغیرهای روانی-اجتماعی نیز ممکن است ظرفیت عملکردی و در نتیجه فرآیند توانبخشی را پیچیده کند. گاه افراد مبتلا به بیماری مزمن یا ناتوانی همان کار سابق خود را ادامه میدهند. گاه برخی کارها و فعالیتها، شرایط محیطی و برنامههای کاری را باید تغیر داد تا فرد خود را با محدودیتهای تحمیل شده از جانب بیماری مزمن و ناتوانی انطباق دهد. اگر نتوان در این موارد، تغییر ایجاد نمود، افراد باید کار خود را تغییر دهند. برخی افراد باید وضعیت ناتوانکننده خود را بپذیرند؛ زیرا تغییرات و اصلاحات متناسب امکانپذیر نمیباشد؛ یا محدودیتهای بیمار بسیار شدید هستند. استرس شغلی و نگرش کارفرمایان و همکاران میتواند به طور قابل توجهی در توان فرد برای بازگشت به کار مانع ایجاد کند. به دلیل محدودیتهای مرتبط با شرابط بیمار، مشکلات رفت و آمد به محل کار یکی دیگر از عواملی است که بازگشت به کار را برای بیمار دشوار میسازد. در موارد دیگر، زمان مورد نیاز برای انجام درمانهای توصیه شده مرتبط با بیماری، یک روز کاری کامل را غیرممکن میسازد.
ظرفیت عملکردی فرد در یک شغل به عوامل شناختی، روانی-حرکتی و نگرشی و همچنین به جوانب فیزیکی بیماری و معلولیت بستگی دارد. بررسی دقیق قابلیت افراد برای بازگشت به کار مستلزم ارزیابی عواملی فراتر از عوامل جسمانی است. ترس افراد از آسیبدیدگی مجدد، عدم رضایت شغلی، یا موانع قانونی، بازگشت افراد به کار را دشوار میسازد. توانایی آنها برای برقراری ارتباط و تعامل با دیگران در محیط کار را نیز باید مد نظر قرار داد. علایق، استعدادها، تواناییها همواره عواملی محوری در تعیین موفقیت حرفهای، علیرغم محدودیتها، بودهاند. توانبخشی مؤثر که افراد را قادر میسازد عملکرد مؤثری در حرفه خود داشته باشند، مستلزم تلاشهای بین رشتهای مختلف پزشکی و غیرپزشکی، برای انجام ارزیابی، سنجش، درمان و ارائه رهنمودهای شغلی است.
منابع فصل اول
Anderson, E. M., & Klarke, L. (1982). Disability in adolescence. London: Methuen.
Ben-Shlomo, Y., Canfield, L., & Warner, T. (2002). What are the determinants of quality of life in people with cervical dystonia? Journal of Neurology and Neurosurgical Psychiatry, 72, 608–614.
Bishop, M., & Feist-Price, S. (2001). Quality of life in rehabilitation counseling: Making the philosophical practical. Rehabilitation Education, 15(3) 201–212.
Bond, G. R., Resnick, S. G., Bebout, R. R., Drake, R. E.,Xie, H., & McHugo, G. J. (2001). Does competitive employment improve nonvocational outcomes for people with severe mental illness? Journal of Consulting Clinical Psychology, 69, 489–501.
Burker, E. J., Carels, R. A., Thompson, L. F., Rodgers, L., & Egan, T. (2000). Quality of life in patients awaiting lung transplant: Cystic fibrosis versus other end-stage lung diseases. Pediatric Pulmonology, 30, 453–460.
Corbin, J. (2001). Introduction and overview of chronic illness and nursing. In R. Hyman and J. Corbin (Eds.), Chronic illness: Research and theory for nursing practice (pp. 1–15). New York: Springer.
Corrigan, J. D., Bogner, J. A., Mysiw, J. W., Clinchot, D., & Fugate, L. (2001). Life satisfaction after traumatic brain injury. Journal of Head Trauma Rehabilitation, 16, 543–555.
Corwyn, R. F. (2000). The factor structure of global self esteem among adolescents and adults. Journal of Research and Personality, 34, 357–379.
Crews, W., Jefferson, A., Broshek, D., Barth, J., & Robbins, M. (2000). Neuropsychological sequelae in a series of patients with end-stage cystic fibrosis: Lung transplant evaluation. Archives of Clinical Neuropsychology, 15, 59–70.
Cunningham, K., Wolbert, R., & Brockmeier, M. B. (2000). Moving beyond the illness: Factors contributing to gaining and maintaining employment. American Journal of Community Psychology, 28(4), 481–493.
Cusack, L. (2000). Perceptions of body image: Implications for the workplace. Employee Assistance Quarterly, 15(3), 23–29.
Dolder, C. R., Lacro, J. P., Leckband, S., & Jeste, D. V. (2003). Interventions to improve antipsychotic medication adherence: Review of recent literature. Journal of Clinical Psychopharmacology, 23(4), 389–399.
Dudgeon, B. J., Gerrard, B. C., Jensen, M. P., Rhodes, L. A., & Tyler, E. J. (2002). Physical disability and the experience of chronic pain. Archives of Physical Medicine and Rehabilitation, 83(2), 229–235.
Dunbar-Jacob, J., Erlen, J. A., Schlenk, E. A., Ryan, C. M., Sereika, S. M., & Doswell, W. M. (2000). Adherence in chronic disease. Annual Review of Nursing Research, 18, 48–90.
Falvo, D. R. (2004). Effective patient education: A guide to increased compliance. Boston: Jones and Bartlett.
Gledhill, J., Rangel, L., & Garralda, E. (2000). Surviving chronic physical illness: Psychosocial outcomes in adult life. Archives of Disease in Childhood, 83(2), 104–110.
Graham, H. (2003). A conceptual map for studying long-term exercise adherence in a cardiac population. Rehabilitation Nursing, 28(3), 80–86.
Hordern, A. (2000). Intimacy and sexuality for women with breast cancer. Cancer Nursing, 23(3), 230–236.
Hordern, A. J., & Currow, D. C. (2003). A patient-centered approach to sexuality in the face of life-limiting illness. Medical Journal of Australia, 179(Suppl. 6): S8–S11.
Kovac, J. A., Patel, S. S., Peterson, R. A., & Kimmel, P. L. (2002). Patient satisfaction with care and behavioral compliance in end-stage renal disease patients treated with hemodialysis. American Journal of Kidney Disease, 39(6), 1236–1244.
Leplege, A., & Hunt, S. (1997). The problem of quality of life in medicine. Journal of the American Medical Association, 278(1), 47–50.
Livneh, H. (2001). Psychosocial adaptation to chronic illness and disability: A conceptual framework. Rehabilitation Counseling Bulletin, 44(3), 150–160.
Livneh, H., & Wilson, L. M. (2003). Coping strategies as predictors and mediators of disability-related variables and psychosocial adaptation: An exploratory investigation.
Loghman-Adham, M. (2003). Medication noncompliance in patients with chronic disease: Issues in dialysis and renal transplantation. American Journal of Managed Care, 9(2), 155–171.
McBride, K. E., & Rines, B. (2000). Sexuality and spinal cord injury: A road map for nurses. SCI Nursing, 17(1), 8–13.
McInnes, R. A. (2003). Chronic illness and sexuality. Medical Journal of Australia, 179(5), 263–266.
Moore, G. M., Franzcp, N., Hennessey, P., Kunz, N. M., Ferrando, S., & Rabkin, J. G. (2000). Kaposi’s sarcoma: The scarlet letter of AIDS. The psychological effects of a skin disease. Psychosomatics, 41(4), 360–363.
Morof Lubkin, I., & Larsen, P. A. (2002). Chronic illness: Impact and interventions. Boston: Jones and Bartlett.
Nosek, M. A., & Hughes, R. B. (2003). Psychosocial ssues of women with physical disabilities: The continuing gender debate. Rehabilitation Counseling Bulletin, 46(4), 224–233.
Schmaling, K. B., Afari, N., & Blume, A. W. (2000). Assessment of psychological factors associated with adherence to medication regimens among adult patients with asthma. Journal of Asthma, 37(4), 335–343.
Shaw, L., Segal, R., Polatajko, H., & Harburn, K. (2002). Understanding return to work behaviours: Promoting the importance of individual perceptions Perceptions in the study of return to work. Disability Rehabilitation, 24(4), 185–195.
Smart, J. (2001). Disability, society, and the individual. Gaithersburg, MD: Aspen.
Stevens, S. E., Steele, C. A., Jutai, J. W., Kalnins, I. V., Bortolussi, J. A., & Biggar, W. D. (1996). Adolescents with physical disabilities: Some psychosocial aspects of health. Journal of Adolescent Health, 19, 157–164.
Vergouwen, A. C., Bakker, A., Katon, W. J., Verheij, T. J., & Koerselman, F. (2003). Improving adherence to antidepressants: A systematic review of interventions. Journal of Clinical Psychiatry, 64(12), 1415–1420.
White, C. A. (2000). Body image dimensions and cancer: A heuristic cognitive behavioural model. Psych-Oncology, 9, 183–192.
World Health Organization. (1980). International classification of impairments, disabilities, and handicaps: A manual of classification relating to the consequences of disease. Geneva, Switzerland: Author.
Young, A., & Murphy, G. A. (2002). A social psychology approach to measuring vocational rehabilitation intervention effectiveness. Journal of Occupational Rehabilitation, 12, 175–189.
Zygmunt, A., Olfson, M., Boyer, C. A., & Mechanic, D. (2002). Interventions to improve medication adherence in schizophrenia. American Journal of Psychiatry, 159(10), 1653–1664.
[1] – chronic illness
[2] – disability
[3] – alteraction
[4] – adjustment
[5] – diagnosis
[6] – symptoms
[7] – treatment
[8] – functional capacity
[9] – self conception
[10] – interaction
[11] – Smart
[12] – disease
[13] – illness
[14] – Morof Lubkin & Larsen,
[15] – Dudgeon, Gerrard, Jensen, Rhodes, & Tyler
[16] – Shaw, Segal, Polatajko, & Harburn
[17] – acute
[18] – chronic
[19] – trajectory
[20] – Corbin
[21] – impairment
[22] – disability
[23] – handicap
[24] – abnormality
[25] – spinal cord injury
[26] – loss of control
[27] – discomfort
[28] – physiological well being
[29] – diagnostic
[30] – coping
[31] – substance abuse
[32] – hostility
[33] – depression
[34] – tolerate
[35] – psychological eqilibrium
[36] – traumatic
[37] – initial diagnostic
[38] – denying
[39]– ignoring
[40] – self-destructive behaviors
[41] – fear
[42] – anxiety
[43] – anger
[44] – contagious diseases
[45] – tuberculosis
[46] – limitations
[47] – blind
[48] – regression
[49] – compensation
[50] – rationalization
[51] – diversion of feelings
[52] – grief
[53] – shock
[54] – disbelief
[55] – numbness
[56] – panic
[57] – rehabilitation
[58] – frustration
[59] – helplessness
[60] – hopelessness
[61] – apathy
[62] – dejection
[63] – discouragement
[64] – suicide
[65] – guilt
[66] – self criticism
[67] – blame
[68] – tobacco
[69] – lung cancer
[70] – emphysema
[71] – resentment
[72] – Gledhill, Rangel, & Garralda,
[73] – sense of trust
[74] – autonomy
[75] – awareness
[76] – congenital
[77] – life cycle
[78] – hurt
[79] – emotional pain
[80] – self confidence
[81] – adolescence
[82] – body image
[83] – Anderson & Klarke
[84] – Stevens, Steele, Jutai, Kalnins, Bortolussi, & Biggar
[85] – self esteem
[86] – commitment
[87] – reassess
[88] – triumphs
[89] – disappointments
[90] – cognitive
[91] – Corwyn
[92] – Gledhill
[93] – White
[94] – Moore et al
[95]– Cusack
[96] – catastrophic
[97] – burn
[98] – stigma
[99] – discrimination
[100] – social isolation
[101]– Nosek & Hughes
[102] – uncertainty
[103] – unprodictability
[104] – prognosis
[105] – insecurity
[106] – Livneh & Wilson
[107] – diabetes
[108] – cardiac
[109] – invisible disability
[110]– Hordern & Currow
[111]– McInnes
[112] McBride & Rines
[113] – quality of life
[114]– Burker, Carels, Thompson, Rodgers, & Egan
[115] – Crews, Jefferson, Broshek, Barth, & Robbins
[116]– Bishop & Feist-Price
[117] – Leplege & Hunt
[118]– Dunbar- Jacob et al
[119]– Graham
[120]– Dolder, Lacro, Leckband, & Jeste
[121] – Schmaling, Afari, & Blume
[122] – Vergouwen, Bakker, Katon, Verheij, & Koerselman
[123] – Zygmunt, Olfson, Boyer, & Mechanic
[124]– Kovac, Patel, Peterson, & Kimmel
[125] – Loghman-Adham
[126]– Falvo
[127]– Livneh
[128] – numbing
[129]– Cunningham, Wolbert, & Brockmeier
[130] -Ben-Shlomo, Canfield, & Warner
[131] – Bond et al
[132] – Corrigan, Bogner, Mysiw, Clinchot, & Fugate
[133] Young & Murphy
Reviews
There are no reviews yet.