جدایی
در اندیشه فرو رفتم برایت |
نفهمیدم چه دردی بست پایت |
اگر دانم دوای درد تو چیست |
وگر فهمم من اینک مشکل از کیست |
دهم دارو رهایی یابی از درد |
تو را از درد و رنجش میکنم طرد |
اگر دردت منم، درمان نباشد |
دوای درد تو آسان نباشد |
به درمانت جدایی میگزینی |
کشم دردی ندانی و نبینی |
دلم را از جداییها شکستی |
خودت هم از گرفتاری نرستی |
بیادت روز و شب از دیدهی خویش |
بِگریم در درونم کمکم و بیش |
سِزَد ما را که با هم یار باشیم |
برای درد هم بیمار باشیم |
چه نیکو بود اگر تأثیر میکرد |
سخنهایی که گوید قلب یک مرد |
حقیری گویدت باعاطفت باش |
تهران مردادماه 1376 خورشیدی
کشتهی عشق
لحظهای فکر کن و دل بده و با من باش
|
زچه باید دل من این همه محزون باشد
|
تو نپندار که اینک هذیان میگویم
|
این بیان نارسای حال اکنون باشد |
پُراَم از عشق تو، افسوس نخواهی فهمید |
که چه شکلی است کسیکاین همه مفتون باشد |
نگهی کُن به ورایت به زمین من را بین |
که وجودم از درونم تا تو بیرون باشد |
بیتو بودن نتوانم که برایم مرگ است
|
بودن تو به حقیقت گنج قارون باشد |
چشمهی عشق تو در عمق دلم میجوشد
|
این دم عشقت زدم پیش بس افزون باشد
|
نهراسم زعذابت که شدم کشتهی عشق
|
بنگر تا که ببینی حال من چون باشد
|
گر کلامی زدهانم به خطا بیرون شد
|
بگذر زان که گناه دل مجنون باشد
|
گر زمانی ناسزایی زخریت گفتم
|
بخششم ده که بدینسان گونه گلگون باشد |
حرف دل را به تو گویم بیدروغ و نیرنگ
|
باورم کن که زشکات دل من خون باشد
|
تهران آذرماه 1376 خورشیدی
بحران دوران نوجوانی
در پارک ملت در حالی که برای نخستین و واپسین بار فرار از مدرسه را تجربه کردم نوشتم با سودای مهاجرت و خستگی از …
تنها،
وامانده،
از کار و زمان به دست خود جا مانده،
میاندیشم،
شاید مقصدی باشد برای رفتن،
رفتن از شهر و دیار
رفتن از ایل و تبار
رفتن از کنار یار
رفتن از پدرم
رفتن از مادرخود
و جدایی از برادر، عشقم
راهها مسدود است
جای خالی هم نیست
اما رفتن به کجا؟
به کدامین نقطه؟
– به دیار دلها!
– نقطه آزادی!
باز میاندیشم،
نکند آزادی مردهکرمی باشد
که به دست مردم
زیرخاک تشنه از دید همه محو شده؟
نکند خواستهی این دلها
ز برای بودن
بودن مصنوعی
و ز ترسِ مردن
مردنِ ارزشمند
در دهان تاریک کشته شده؟
باز میاندیشم،
فردا چه میشود؟
به کجا خواهم رفت؟
من چه کاره میشوم؟
ای خدا وای ای خدا
من نمیدانم چرا
به یاد ندارم که چه روزی به جهان آمدهام
آری آری آری
روز میلاد منم گم شده است
عهد میبندم که اگر روز میلاد دلم پیدا شد
جشن میگیرم
همه هستند در آن مهمانی
از فقیر و مستمند و معتاد
تا غنی و بیگزند و آزاد
باز میاندیشم،
نکند نطفهی دل وانشود؟
یا اگر که واشد
و به دنیا آمد
نکند در این جهان جا نشود
هان ای مردم غم
هان ای مردم دل
هان ای مردم رویاباطل
چشم خود را به جهان بازکنید
کار و سازندگی آغاز کنید
باد شوید،
با حال وزان
داد شوید،
در جریان نهان
و آزاد شوید
از ظلم جهان
دیگرم حرفی نیست، همه حرفم زده شد
که در آخر گفتم،
«دوست دارم روزی، بگویم هر چه را میخواهم
و از این دیار غمها بروم و شما را به خدا میسپرم»
تهران آبانماه 1377 خورشیدی
میکدهی بیزار
آنشب از دیدهی من خون فراوان میریخت
|
ناله از سینه و آه از سر مژگان میریخت
|
بر در میکده رفتم به سراغ ساقی
|
ساقی آنشب مِی خود کمکم و پنهان میریخت |
هر که عاشق طلب باده فراوان میکرد
|
َمشک آبی به کنارش به پیاله کمی از آن میریخت |
تا مرا دید نگاهی به سرو و رویم کرد |
شرم از صورت من شُرشُرِ باران میریخت
|
لحظهای بعد به پیش آمد و محکومم کرد
|
زدهانش تَشَر و یاوه و ارزان میریخت
|
«ابله ! این حلقهی عشاق نجای چون توست» |
گوییا حلق مرا خندهی نالان میریخت
|
دل من پیش مِی و میکده از من بیزار
|
ساقی آنشب قدحم را زهرماران میریخت
|
ناروا شد به دلم عشق و محبت لیکن
|
در فراقش زدلم چهرهی انسان میریخت
|
رفتم از میکده بیرون رو به سوی خانه
|
تا سرایم مُرشدی نغمهی نالان میریخت
|
عاشقی کو بهر رَستن از لگام عشقاش
|
هر شبی را باده زد زیره به کرمان میریخت
|
زآن زمان دیگر نخوردم مِی نگشتم سرمست |
من خدا را پیشه کردم لطف منان میریخت
|
بنده گشتم پس به من داد خدای رحمان
|
دلبری کو به بَرم نیکی و احسان میریخت |
هر زمان هست بُدَم، مست بُدم از دلبر
|
چونکه او بر لب من قند فراوان میریخت
|
ماه من! دلبر من! خوش قدم خوش رفتار
|
از ازل جلوهی تو ناز خرامان میریخت
|
هرکه هستی، همهی عُمر جسیم عاشق باش
|
این عبارت به دلم زمزمهواران میریخت |
تهران فروردین ماه 1379 خورشیدی
پرواز ابدی
به یاد کشتار مردم بیگناه در نیویورک 11 sep2001 – 20 شهریور 1380
شگفتا که چند صد بیگناه را تبدیل به بمب میکنند و بر پیکرهی ساختمانی میکوبند
تا چند هزار بیگناه دیگر، همگی به یکباره کشته شوند
غول سیاه، نعرهزنان گوشت به دندان
بیرحمانه به جان بشریت حملهور میشود
این همنوعان من و تواَند که اسیر پنجههای او میگردند
انفجار، انفجار، انفجار
حرارت خون را میجوشاند
و تن را ذوب میکند
پس عدهای چون نمیخواهند در آتش ظلم بسوزند
به پرواز درمیآیند
یک پرواز ابدی
پرواز، آرزوی بشریت
امان از سقوط ، فغان از سقوط
بیگناهان در واپسین نفس
زندانی در آتشین قفس
تنها عشق را به خاطر میآورند و بس
با نفرت کشته شدیم و با عشق مُردیم
قربانیان جنایت شدیم و آبروی جانی را بُردیم
دریغا که فاجعه پایان ندارد
دردا که آسایش و بشر دو خط موازیاند
تهران شهریور ماه 1380 خورشیدی
دلبر
دلبرا بوی تو مدهوشم کرد
|
خم ابروی تو بیهوشم کرد
|
چشم نازات به دهانم جان داد |
پیچش موی تو خاموشم کرد
|
تهران اردیبهشت ماه 1379 خورشیدی
زندگی
زندگی یه بازیه
بازی گرگم به هوا
نزنی میزننت
آروم نشین بپرهوا
زندگی یه بازیه
بازی قایم موشکه
نباید ببیننت
چارهی کار یک کلکه
زندگی یه بازیه
بازی خاله بازیه
بیشترش تصوره
ظاهر و صحنهسازیه
زندگی یه بازیه
بازی با یه توپ قشنگ
بُخوره روی زمین
میره بالا بیدرنگ
زندگی یه بازیه
بازی با اسباب بازیه
اون کسی راحته که
هر چه داره راضیه
زندگی یه بازیه
بازی بیرحم قُمار
لحظهای برگ برنده دستته
لحظاتی میبازی هزار هزار
زندگی یه بازیه
بازی پروانه و شمع
غرق در آتش عشق
محو در شعله شمع
کسی که جرأت بازی نداره
نباید بازی کنه
همهرو گول بزنه
خودشو راضی کنه
راز و رمز زندگی
رمز و راز بازیه
جنگ این همبازیا
برسَرِ لجبازیه
غرق در بازی شدن
چاه مرگ و نیستی
راه آزادی ولی
حس با همزیستی
تهران مهرماه 1380خورشیدی
دوگانگی
حتی حسرت کودکی خود را نیز نمیخورم
که روزگار سختی بوده است
جنگهای بیرونی و درونی و درونیتر
حس گمگونهای است
هست و در همان حال نیست
میخواهم بروم و در همان حال نمیخواهم
دوست دارم و در همان حال متنفر
آشنایم و در همان حال غریب
میدانم و در همان حال نادان
گرسنهام و در همان حال سیر
تشنهام و در همان حال سیراب
پرتوانم و در همان حال خسته
خسته خسته خسته
هر لحظه شادم و در همان لحظه غمگین
با تلاش زندگی میکنم و در همه حال مردهام
مرگ مرگ مرگ
آیا راه نجات هست؟
چقدر در آن غوطهورم همان گونه که در زندگی
زندگی! زاییده شدن ناخواسته در گنداب یاس
مرگ! موسم رهاییگونه
تهران مهرماه 1380 خورشیدی
بلبل پوسیده
به فریدون فروغی
تو به رود خروشانی میمانستی
که بر آن سد بستند و همانجا خشکید
تو بلبل خوشنوایی بودی
که در قفس پوسید
فریاد برآوردی کردند تو را خاموش
لیکن همه میخوانند فریاد تو را امروز
کالبد سالها جاندادهات امروز خاک را در آغوش کشید
روح زخمیات ترانهخوانان پَرِ پرواز گشود
«عُمری بود غم تو دلت زندونی بود
غم و غصهی دل و کی میدونست؟»
فریاد برآوردی، کردند تو را خاموش
لیکن همه میخوانند فریاد تو را امروز
«حالا اون قوزک پات یاری رفتن داره اما نمیتونه که بره
لبای خشکیدهات حرفی واسه گفتن داره اما نمیتونه که بگه»
تهران مهرماه 1380 خورشیدی
بازآفرینی
من بندهای سرخوردهام والاترین
|
شوری بده برکن زِمَن حال غمین
|
من در همه عالم شدم تنهاترین |
یار کسان و بیکسان با من نشین
|
من در هوای دیدناَت پیداترین |
پنهان مشو از دیدهام زیباترین
|
من حلقهی گمگشتهام در این زمین |
باشدکه دریابی مرا ای نازنین
|
من کوچکم منت بِنِه برمن نشین |
انگشتری جایاَش بُوَد زیرنگین |
من ناتوانی خستهام داراترین |
تنها امیدم خواب فردوس برین
|
من غرقهی نادانیم داناترین
|
ظلمانیم نوری رسان از علم و دین |
من روح نیمیمردهام بالاترین
|
جانآفرین جان مرا باز آفرین
|
تهران مهرماه 1380 خورشیدی
رهایی
بذارین پربازکنم
بذارین پربازکنم
سوی خورشید خدا بذارین پرواز کنم
آب میدین، آب نمیخوام
دون میدین، دون نمیخوام
من میخوام رهایی آغاز کنم
هی میگین صدای اون گوشو و نوازش میکنه
یا میگین چشای اون جادوگره گاهی که بارش میکنه
نمیگین تنگ قفس غمگین و زارش میکنه؟
نمیگین بهر نفس هوای بیدود میخواد؟
نمیگین چشمه میخواد، برکه میخواد، رود میخواد؟
دل من یار میخواد
یار غمخوار میخواد
دلم آواز میخواد
نغمهی ساز میخواد
بذارین پربازکنم
بذارین پربازکنم
سوی خورشید خدا بذارین پرواز کنم
بال پرواز نمیخوام
جُفتِ پرواز میخوام
جُفتِ سنگی نمیخوام
همدم و همراز میخوام
آسمون آبی و روشن و دلباز میخوام
بذارین پرباز کنم
بذارین پرباز کنم
سوی خورشید خدا بذارین پرواز کنم
تهران بهمن ماه 1380 خورشیدی
خوگرفتگی
خدایا از زخم همریشهگانم شکستهام
نه از شکیب خستهام، که از تباهی این بیچارگان به زانو نشستهام
افسوس که اینان را شنیدن نتواند، جز اینگونه بود فریاد میزدم
هممیهنم! ای خواهرم! برادرم!
تا به کی کالبدت را به دست او میسپاری؟
مگر زن روسپی چه میکند؟
از بهر دمی خوشی ، تن میفروشد
هشدار! تو نیز اینگونهای
و زشتتر که دو چیز را فروختهای
هم پیکر و هم فَروَرَت
دیروز آرزوهای رنگین و با شکوه کودکی
امروز سیاهی تباهی و دریوزگی
خو گرفتهای به شَرَنگی و تَلخَکی
زخودپرستیات نداری سراپا، رگی
رگی که داشتی به فرماناَش بگذاشتی
تو پنداشتی که سرخوشی زبیهُشی
نمیانگاشتی که فردا ریگ ریگ هستیات، فسرده میشود زمستیات
سراپا، رگی نداری زخود پرستیات
زان گه که به فرمان خدا، گیتی شده است بنیاد
درخور بودنِ زایش را بنهاد و به مادر داد
همزاد! او زاد تو را آزاد
اینک شدهای در بند، اینک شدهای بر باد
این مایگان سستگر را فروگذار و در گذر
که درگذشتهای با آن و بیآن باز، زاده خواهی شد
تهران اسفندماه 1380 خورشیدی
ایرانیم
ایرانیم ایرانیم
میهن من خاک ایران
جایگاه آریا و
زادگاه کوروش و
گهوارهی فرهنگ و دانش در جهان
گرنباشد میهنم من نیستم
او بماند پایدار من چیستم؟
دل به میهن دادهام جانم برایش هیچ نیست
کشتهی میهن شدن آزادگی است
زندگی در خاک میهن زندگی است
دوری خاکش چنان آوارگی است
ایرانیم ایرانیم
میهنم ایران دل نامردمان را سوختهست
گونهگون گوهر به خاک پُر زرش اندوختهست
دزد زر از چند سو چشمش به میهن دوختهست
گرندارم جانبش نیشش به پیکر توختهست
رشک این نابخردان گردیده چون دستی دراز
این نهادی بوده است از دیرباز
روزگاری دَنگَلی و مَنگُلیِ تازیان پُر ز آز
روزگاری تُرکِ بخش باختر یا مُغول ننگین و یا یونانی نیرنگباز
دست هر ناکس زمیهن دور باد
هر چه ناکس جایگاهش گور باد
میهنم زآلودگیها پاک باد
هرچه دشمن جایگاهش خاک باد
جان هم میهن زبند آزاد باد
خاک ایران جایگاهش داد باد
تهران اسفندماه 1380 خورشیدی
Reviews
There are no reviews yet.