قهرمان در یک مأموریت
مسیری به سوی یک زندگی معنادار
مقدمه
در داستان ها، چهار شخصیت اصلی وجود دارد:
- قربانی شخصیتی است که احساس میکند هیچ راهی برای خروج ندارد.
- شرور شخصیتی است که دیگران را کوچک میکند.
- قهرمان شخصیتی است که با چالشهای آنها روبرو میشود و متحول میشود.
- راهنما شخصیتی است که به قهرمان کمک میکند.
وقتی داستانی را میخوانید یا فیلمی را تماشا میکنید، برای قربانی احساس همدردی میکنید، برای قهرمان تشویق میکنید، از شرور متنفر هستید و به راهنما احترام میگذارید.
این چهار شخصیت در داستانها نه تنها به این دلیل وجود دارند که در دنیای واقعی وجود دارند، بلکه به این دلیل که در درون من و شما وجود دارند.
در زندگی ام هر روز هر چهار شخصیت را بازی میکنم. اگر با چالشی ناعادلانه روبرو شوم، معمولاً برای یک دقیقه نقش قربانی را بازی میکنم و برای خودم متاسفم. اگر به من ظلم شود، مانند یک شرور در خواب انتقام میبینم. اگر ایده خوبی به ذهنم برسد و بخواهم آن را محقق کنم، به حالت قهرمان میروم تا اقدام کنم، و اگر کسی تماس بگیرد و به راهنمایی من نیاز داشته باشد، راهنما را بازی میکنم.
مشکل این است که این شخصیتها برابر نیستند. دو تا به ما کمک میکنند حس عمیقی از معنا را تجربه کنیم و دو تا منجر به مرگ ما میشود.
سالها بیشتر نقش قربانی را بازی میکردم و این طرز فکر بر کیفیت زندگی من تأثیر منفی گذاشت. همانطور که در کتاب توضیح خواهم داد، من خودم را دوست نداشتم. من زندگی ام را دوست نداشتم و مورد احترام دیگران نبودم. من هم پولی در نمیآوردم، روابط سالمی نداشتم و به عنوان یک حرفه ای صلاحیت نداشتم.
زندگی من مانند یک تراژدی غم انگیز بود، و اگر چیزی را کشف نمیکردم به همین شکل پیش میرفت.
متوجه شدم که مشکل من شرایط من یا تربیت یا حتی آسیب گذشته نیست. مشکل من نگاه من به خودم بود. باز هم به خودم به عنوان یک قربانی نگاه کردم.
با اینکه بیشتر درباره ویژگیهای قدرتمند قهرمانان در ادبیات و فیلمها فهمیدم، کنجکاو شدم که آیا تجسم برخی از این ویژگیها تجربه زندگی بهتری را ایجاد میکند یا خیر.
مانند یک قهرمان زندگی کردن (که چیزی شبیه به تصور شما نیست – قهرمانان چیزی جز قوی و توانا هستند؛ آنها قربانیانی هستند که در حال گذراندن یک فرآیند دگرگونی هستند) ناخودآگاه من را وارد چیزی به نام لوگوتراپی کرد، درمانی که توسط یک روانشناس وینی به نام ایجاد شد. ویکتور فرانکل من در این کتاب بیشتر در مورد منطق درمانی توضیح خواهم داد.
ورود به لوگوتراپی زندگی من را به سمت بهتر شدن تغییر داد. از غمگینی به راضی بودن رسیدم. از غیرمولد به مولد رسیدم. و من از ترس خاصی از روابط نزدیک به اینکه بتوانم وارد آن روابط شوم و از آن لذت ببرم، رفتم. با این حال، عمدتاً از احساس بیمعنای زندگی به تجربه یک حس عمیق معنایی رفتم.
حدود ده سال پس از این زندگی، یک برنامه زندگی و برنامه ریزی روزانه ایجاد کردم که به من کمک کرد همه این ایدههای مفید را به یک سیستم تبدیل کنم. و این چیزی است که این کتاب در مورد آن است. این در مورد زندگی مانند یک قهرمان است تا بتوانید حس عمیقی از معنا را تجربه کنید. این کتاب یک سیستم ساده برای استفاده را آموزش میدهد که به هر کسی اجازه میدهد زندگی کند که حس عمیقی از معنای را ارائه میدهد.
اگر با احساس بیهودگی دست و پنجه نرم کرده اید، یا اگر از داستانی که در آن زندگی کرده اید خسته شده اید، یا اگر باید از نو شروع کنید و واقعیت جدیدی برای خود ایجاد کنید، امیدوارم این کتاب برایتان مفید باشد.
عمل 1
چگونه یک زندگی با معنا بسازیم
1
قربانی، شرور، قهرمان و راهنما: چهار نقشی که در زندگی بازی میکنیم
زندگی در یک داستان پر معنا تصادفی اتفاق نمیافتد در واقع، زندگی کردن در یک داستان خوب بسیار شبیه نوشتن یک داستان است. وقتی یک داستان عالی را میخوانیم، متوجه ساعات خیال پردازی، برنامه ریزی، تناسب و شروعهای نادرست که خواننده ممکن است به عنوان یک خط پاک از کنش معنادار تجربه کند، نمیدانیم.
داستانها میتوانند برای نوشتن سرگرم کننده باشند و برای زندگی سرگرم کننده باشند، اما داستانهای خوب کار را میطلبند.
چه بخواهیم و چه نخواهیم، زندگیهایی که در آن زندگی میکنیم داستان است. زندگی ما شروع، میانه و پایان دارد و در درون آن سه پرده نقشهای زیادی بازی میکنیم. ما برادر و خواهر، پسر و دختر، مادر و پدر، هم تیمی، عاشق، دوست و خیلی چیزهای دیگر هستیم. برای بسیاری از ما، داستانهایی که زندگی میکنیم، معنادار، جالب و شاید حتی الهامبخش هستند. برای دیگران، زندگی به نظر میرسد که نویسنده داستان را گم کرده است.
با این حال، همه اینها این سؤال را ایجاد میکند: چه کسی داستانهای ما را مینویسد؟ آیا خدا داستانهای ما را مینویسد؟ آیا سرنوشت داستانهای ما را مینویسد؟ آیا دولت یا رئیس ما یا کلیسا داستانهای ما را مینویسند؟ من مصاحبه ای با فیزیکدانی شنیدم که از این احتمال حمایت میکرد که داستانهای ما واقعاً در زمان وجود ندارند و هنوز شروع نشدهاند و در همان زمان انجام شدهاند، یا بهتر است بگوییم در غیاب زمان. شاید این درست باشد، اما حتی اگر اینطور باشد، مطمئن نیستم که چگونه به من کمک میکند از زندگی کم و بیش لذت ببرم. حقیقت این است که همه ما باید این زندگی را داشته باشیم و آن را در محدوده زمانی تجربه کنیم و من حدس میزنم همه ما میخواهیم این تجربه تا حد امکان معنادار باشد.
برای اهداف عملی، موضع من این است که نویسنده داستانهای ما در واقع ما هستیم. شاید بزرگترین تغییر پارادایم من به عنوان یک انسان این ایده باشد: من در حال نوشتن داستانم هستم و به تنهایی مسئولیت شکل دادن آن را به چیزی معنادار دارم.
من با جیمز آلن موافق هستم که در کتاب خود به عنوان یک انسان فکر میکند در سال 1902 گفت: «انسان تا زمانی که خود را مخلوق شرایط بیرونی میداند تحت تأثیر شرایط قرار میگیرد، اما وقتی متوجه میشود که یک قدرت خلاق است و ممکن است به خاک و بذرهای پنهان وجودش فرمان دهد که از آن شرایط بیرون میروند، آنگاه بر حق خود مالک میشود.»
در اینجا یک حقیقت سخت وجود دارد: اگر خدا داستانهای ما را مینویسد، او کار خوبی انجام نمیدهد. فکر میکنم همه ما میتوانیم موافق باشیم که داستانهای برخی افراد کاملاً غم انگیز به نظر میرسند و بسیاری از ما سهم خود را از آن تراژدیها تجربه کردهایم. علاوه بر این، اگر خدا داستانهای ما را مینویسد، او نیز کار منصفانه ای انجام نمیدهد. برخی افراد ممتاز به دنیا میآیند و برخی نه. برخی از افراد با مرگ نابهنگام میمیرند، و برخی دیگر تا زمانی که اعتبارشان به پایان برسد در سلامت کامل زندگی میکنند.
چه میشود اگر خدا به جای نوشتن داستانهای ما، طلوع و غروب خورشید، اقیانوس و صحرا، عشق و انواع آب و هوا را اختراع کرده باشد و سپس قلم را به دست ما بدهد تا بقیه ضرب المثل را بنویسیم؟
چه میشود اگر ما نسبت به کیفیت داستان هایمان خیلی بیشتر از آنچه قبلاً فکر میکردیم مسئول باشیم؟ چه میشود اگر هر بی قراری که در مورد زندگی خود احساس میکنیم در واقع تقصیر سرنوشت نیست، بلکه تقصیر خود نویسنده و آن نویسنده ما هستیم؟
چه میشود اگر ماهیت شکسته زندگی یک واقعیت باشد، اما این ایده که ما میتوانیم در میان این شکستگی چیزی معنادار خلق کنیم، واقعیتی برابر است؟
البته هیچ کدام از اینها قابل اثبات نیست، اما آیا برای اینکه پارادایم مفیدی باشد نیاز به اثبات دارد؟
همچنین، اگر باور کنم که سرنوشت تمام قدرت را دارد و بنابراین بی طرف مینشینم در حالی که داستانم بی هدف در صفحه پرسه میزند که انگار توسط یک نادان بی غرض دیکته شده است، چه کسی را باید سرزنش کنم؟ خداوند؟ سرنوشت؟ اشتاین بک؟
به نظر من مقصر دانستن خودم عملی ترین گزینه است. در حالی که این گزینه ممکن است من را درگیر کند، اما همچنین بیشترین قدرت را برای انجام کاری در مورد آن به من میدهد.
صرف نظر از اینکه چه کسی داستانهای ما را مینویسد، این یک باور مفید است که ما نویسنده هستیم. و این بیش از یک باور مفید است: این یک باور سرگرم کننده است. چه میشود اگر با عناصر ثابت زندگی شریک شویم تا روایتی کوچک از خودمان بسازیم؟
اگر از زندگی خسته شده ایم، آنچه واقعا از آن خسته شده ایم داستانی است که در درون آن زندگی میکنیم. و نکته مهم در مورد خسته شدن از داستان ما این است که داستانها قابل ویرایش هستند. داستانها قابل اصلاح هستند. داستانها میتوانند از کسلکننده به هیجانانگیز، از سرگردانی به متمرکز، و از مشقتآمیز برای خواندن به هیجانانگیز برای زندگی تبدیل شوند.
تنها چیزی که برای اصلاح داستانهایمان باید بدانیم، اصولی است که یک داستان را معنادار میکند. سپس، اگر آن اصول را در زندگی خود به کار ببریم و قلم خود را به دست سرنوشت نسپاریم، میتوانیم تجربه شخصی خود را تغییر دهیم و به نوبه خود نسبت به زیبایی آن قدردانی کنیم، نه اینکه از بی معنی بودن آن رنجیده باشیم.
قربانی: کسی که احساس میکند راهی ندارد
اگر نویسنده بودی و با یک داستان پر دردسر نزد من آمدی و گفتی: «دان، این داستان کار نمیکند. جالب نیست و نمیدانم چگونه آن را درست کنم.» اولین چیزی که به آن نگاه میکنم شخصیت اصلی است. این داستان درباره چه کسی است و چرا این شخصیت برای معنادار کردن داستان تلاش نمیکند؟
همانطور که در مقدمه اشاره کردم، تقریباً در هر داستان چهار شخصیت اصلی وجود دارد: قربانی، شرور، قهرمان و راهنما. یکی از چیزهایی که داستان را به سرعت خراب میکند این است که قهرمان – شخصیتی که داستان درباره آن است – مانند یک قربانی عمل کند.
شما نمیتوانید یک شخصیت اصلی در داستانی داشته باشید که مانند یک قربانی عمل میکند. این در داستانها صادق است و در زندگی نیز صادق است. در واقع، این در داستانها صادق است، زیرا در زندگی صادق است.
دلیل اینکه قهرمانی که مانند یک قربانی عمل میکند داستان را خراب میکند این است که داستان باید به جلو حرکت کند تا جذاب باشد. قهرمان باید چیزی بخواهد که رسیدن به آن دشوار و شاید حتی ترسناک باشد. این طرح تقریباً هر داستان الهامبخشی است که تا به حال خواندهاید.
از سوی دیگر، قربانی جلو نمیرود و چالشها را نمیپذیرد. در عوض، یک قربانی تسلیم میشود، زیرا به این باور رسیده است که محکوم به فنا است.
اگر در مورد آن فکر کنید، پس، فردی که زندگی خود را به سرنوشت تسلیم میکند، جوهر یک قربانی است. آنها با سپردن داستان خود به سرنوشت، به سرنوشت اجازه میدهند تصمیم بگیرد که آیا در شغلی موفق هستند، صمیمیت را تجربه میکنند، حس قدردانی را در خود پرورش میدهند یا برای فرزندان خود الگو قرار میدهند. پس سرنوشت در مدیریت مناظر کار فوقالعادهای انجام میدهد، اما برای پیشبرد طرح قهرمان کار چندانی انجام نمیدهد. آن کار وظیفه قهرمان بود و آنها آن را انجام ندادند.
احتمالاً همه ما یک یا دو نفر را میشناسیم که به نظر میرسد اینگونه زندگی میکنند. یا بدتر از آن، ممکن است خودمان واقعاً به این شکل زندگی کنیم!
قربانیان بر این باورند که درمانده هستند و بنابراین تا زمانی که نجات پیدا میکنند، میلرزند.
قربانیان واقعی وجود دارند و در واقع نیاز به نجات دارند. اما قربانی شدن حالتی موقتی است. پس از نجات، داستان بهتر این است که به انرژی قهرمانانه ای برگردیم که داستان ما را به جلو میبرد.
حقیقت این است که من قبلاً عبوس و غمگین بودم. وقتی در دهه بیستم بودم، به یک غرفه برخورد کردم. من یک اتاق کوچک در خانه ای در پورتلند، اورگان اجاره کردم و روی یک کاناپه کم ارتفاع خوابیدم که تا شده بود و یک تشک توده ای روی زمین تشکیل میداد. صبح از خواب بیدار میشدم و به فرش آن طرف بینیام خیره میشدم، و به ذرات غلات در الیاف آن فکر میکردم.
بیش از بیست سال پیش بود. من در خانه ای با گروهی از پسرها زندگی میکردم که احتمالاً از عدم جاه طلبی من تحت تأثیر قرار نگرفته بودند و از عدم اقدام من الهام نمیگرفتند.
قلمم را به دست سرنوشت داده بودم و به نظر میرسید که سرنوشت به خاطر توجه بیشتری که به داستان جاستین تیمبرلیک میکرد، دچار مشکل شده بود یا شاید حواسش پرت شده بود. (اگر سرنوشت داستانهای ما را مینویسد، و من نمیتوانم ثابت کنم که اینطور نیست، کار فوقالعادهای با جاستین تیمبرلیک انجام داده است.) صرف نظر از این، فقدان برنامه کارساز نبود. من به طرز وحشتناکی ناسالم و غمگین بودم و جایی نمیرفتم. من معتقد بودم زندگی سخت است و سرنوشت علیه من کار میکند.
پیاده شدن از یک تشک نرم روی زمین به آسانی بلند شدن از تخت نیست، بنابراین صبح یک ساعت بیشتر آنجا دراز میکشیدم و فکر میکردم که آیا جاروبرقی داریم یا خیر. سپس، روی زانوهایم غلت میزدم و با چیزی که قرار بود بازوهایی بود، خودم را به سمت بالا هل میدادم. هر روز صبح به این فکر میکردم که آیا آرتروز دارم. من بیست و شش سالم بود.
از آنجایی که من انرژی زیادی برای قربانی دریافت کردم، شغلم به جایی نرسید. میدانستم که میخواهم نویسنده شوم، اما هیچ کاری برای آن انجام نمیدادم. داستان من در انفعال غرق شد. هنوز مجبور بودم کتابی بنویسم یا حتی تلاش کنم. مطمئناً میخواستم بنویسم، اما با انرژی قربانی خود معتقد بودم نوشتن کتاب برای افرادی است که از من باهوشتر یا منظمتر هستند یا برای افرادی که با لهجه انگلیسی صحبت میکنند. باور نمیکردم واقعاً بتوانم کسی باشم که کتاب بنویسد، زیرا سرنوشت تعیین میکند که چه کسی میتواند کتاب بنویسد و سرنوشت بهخصوص من را دوست نداشت. بالاخره سرنوشت به من لهجه بریتانیایی نداده بود.
زمانی که بیشتر از انرژی قربانیان استفاده میکردم، به یاد دارم که سوار اتوبوسی در مرکز شهر بودم تا چند کتاب را به خریداران کتاب دست دوم پاولز بفروشم. پاولز یک کتابفروشی بزرگ در مرکز شهر پورتلند است که کتابخانه شما را با حدود یک سوم مبلغی که میتوانند دوباره بفروشند خریداری میکند. من اغلب کتاب هایم را میفروختم تا بتوانم یک تکه پیتزا بخرم. به یاد دارم که سوار اتوبوس به خانه برگشتم و صف بی خانمانها را در خارج از مأموریت نجات دیدم. سه روز مانده بود که کرایه ای را بدهم که نداشتم. یادم میآید میترسیدم هفته بعد در آن خط باشم.
من در آن زمان آن را نمیدانستم، اما چیزی که بیش از هر چیز به آن نیاز داشتم این بود که باور داشته باشم که در واقع من کسی هستم که داستانم را مینویسد، و سپس نوعی ساختار برای کمک به من برای زندگی در داستانی که حس معنا ایجاد کند. من نیاز داشتم که بدانم داستان من قابل ویرایش و تغییر است و به اصولی نیاز داشتم که بتوانم در این فرآیند استفاده کنم.
بسیاری از ما احتمالاً با آن فصل آشنا میشویم. همه ما دورههای ناامیدی را پشت سر گذاشته ایم. برخی موفق میشوند و برخی دیگر در حالت ناامید میمانند. با این حال، بسیاری از ما زندگی ترکیبی را انتخاب میکنیم. ما کمی جلو میرویم، شاید شغل و همسر و چند بچه پیدا کنیم، اما همچنان با نفوذ انرژی قربانی متوقف میشویم. ما فقط زمانی انرژی قهرمان را به دست میآوریم که نیاز به بالا رفتن از یک پله در حرفه خود داشته باشیم یا خودمان را تمیز کنیم تا بتوانیم یک جفت پیدا کنیم و تولید مثل کنیم. اما به میزانی که انرژی قربانی در زندگی ما ظاهر میشود، داستانهای ما از بی قراری وحشتناکی رنج میبرند.
Reviews
There are no reviews yet.