خانم پِرَت[1] اعلام کرد که نفر بعدی سالی ساندرز است. سالی به سمت اتاق نشیمن رفت و جلوی پیانو نشست. او نگاهی به دور و برش انداخت و مادر، پدر و بردار کوچکش، بیلی[2] و والدین سایر دانشآموزان خانم پرت را دید که همگی به طرز ناهماهنگی بر روی صندلیهای متراکم خانه معلمش نشسته بودند. نوبت سالی بود که تکنوازی کند، نوبت او که مثل یک ستاره بدرخشد و مشتاقانه منتظر آن بود.
او اولین قطعه به نام «امواج اقیانوس» را شروع کرد که ابتدا آرام و سپس خیلی محکمتر میشد، درست مانند امواج واقعی که به آهستگی شکل میگیرند و با قدرت زیاد به سمت ساحل حرکت میکنند.
با وجود اینکه خانم پرت گفته بود که میتواند از کتابش استفاده کند سالی قطعه را از حفظ اجرا کرد، زیرا نمیخواست که به او راحت بگیرند. علاوه بر این، او میخواست مانند دانشآموزان قدیمیتر که قطعهها را به خاطر میسپارند، اجرا کند. پس از قطعه امواج اقیانوس، قطعه «دلقکهای سیرک» را به نرمی و خیلی سریع نواخت، به شیوهای که دلقکها برای یک جمعیت تردستی میکنند. وقتی به آخر قطعه نزدیک شد، انگشت او روی یک دکمه اشتباه لغزید و صداها را به هم ریخت. برای سالی، گویی کل قطعه خراب شده و احساس میکرد که کل اجرایش با شکست مواجه شده است. او خجالتزده و عصبی بود و حس میکرد که ترکیبی افتضاح داشته است، ترکیبی به افتضاحی سیر و پیاز و شیر- اگر بتوانید تصور کنید! سالی دوست داشت که اندازه یک کرم شود و زیر پدالهای پیانو خود را پنهان کند.
وقتی کارش تمام شد، نزد خانوادهاش نشست و با شنیدن صدای خانم پرت که نوبت دانشآموز بعدی را اعلام میکرد، کمی آرام شد.
آقای ساندرز درگوشی به سالی گفت «خیلی خوب بود»، مادرش هم آن را تأیید کرد. اما سالی اینطور نبود و همه فکرش این بود که «کلاً گنده زده است». او به اطراف اتاق و دانشآموزان دیگر نگاهی کرد و احساس میکرد متعلق به آنجا نیست. او به این نتیجه رسید که باید هر روز تمرین بیشتری بکند تا بتواند به خوبی دیگران باشد. روی هم رفته، او فکر میکرد که نوازندگان موفق اشتباه نکردهاند.
پس از آن، خانم پرت از افراد دعوت کرد تا برای پذیرایی و رفع خستگی به آشپزخانه بروند. در وسط میز آشپزخانه، یک کاسه بزرگ پانچ هلو [peach punch] قرار داشت که با بشقابهای کوکی شکلاتی و کلوچههای کوچک احاطه شده بود. قالبهای بستنی وانیلی و حبههای یخ شناور در آن، شبیه به نت چهارم بودند.
سالی احساس میکرد دوست ندارد با کسی حرف بزند و البته تقریباً مطمئن بود که کسی نیست که بخواهد با او حرف بزند و به خودش میگفت که «هیچکسی وقت خود را با یک بازنده تلف نمیکند» و یک جرعه پانک برای خودش ریخت و تنها ایستاده بود.
جیل[3] قدمزنان به سمت سالی رفت و نزد وی ایستاد. او قبل از تکنوازی سالی، اجرای خوبی داشت. جیل گفت «من از قطعههایت خوشم آمد». سالی گفت، «اما من در قطعه دوم، گند زدم. به نظر میرسید که واقعاً بد است».
جیل گفت، «اوه، من متوجه نشدم» و شانههایش را بالا انداخت و گفت، «من هم دو تا اشتباه داشتم. اما چیز مهمی نیست».
سالی به این فکر کرد که جیل فقط سعی کرده خوب باشد. او نتوانست حتی به یاد بیاورد که جیل نیز هنگام نواختن دچار اشتباه شده است. در واقع، جیل همه چیز را راحت گرفت.
پس از نوشیدن یک جرعه پانج دیگر با یک کوکی شکلاتی، سالی آماده ترک آنجا بود.
او روحیه خیلی خوبی نداشت و دوست داشت که با خانم پرت رو در رو نشود چون احساس میکرد که او را ناامید کرده است.
فصل 2- همه یا هیچ
روز بعد خانم شارپ[4] به دانشآموزان گفت همگی یک جا جمع شوید و لطفاً بنشینید! وقتی دانشآموزان شتابان به سمت کلاس روانه شدند، اشتیاق زیادی برای شنیدن نقشی داشتند که پس از امتحان هفته گذشته برای Grease، یعنی نمایشنامه بهاری مدرسه، به آنها داده شده بود.
خانم شارپ در سر و صدای زیاد کلاس، دوباره گفت «لطفاً سکوت را رعایت کنید». خانم شارپ معلم تئاتر دانشآموزان و کارگردان نمایش بود. او موی قرمز آتیشن و فرفری داشت که در نوع خود بینظیر بود. او معمولاً میتوانست موهای خود را به طرز نامرتبی بالای سر خود جمع کند و یک یا دو مداد نیز در موهایش بگذارد. البته تا پایان روز یک یا دو پیچ[curl] از موهایش باز شده و جلوی چشمانش قرار میگرفتند. اما به طور کلی خانم شارپ بسیار عالی به نظر میرسید!
اکثر دانشآموزان کلاس تئاتر[نمایش] را دوست داشتند. خانم شارپ روشی داشت که با آن همه میتوانستند بهترین ارائهشان را داشته باشند، شاید به این دلیل که اشتباه کردن حتی اگر مورد انتظار بود، از سوی پذیرفته میشد. خانم شارپ معتقد بود که اشتباهات بخشی از زندگی هستند. او میگفت که آلبرت انیشتین[5] و ایلنور روزولت[6] هر دو اذعان داشتند که در مسیر تعالی و موفقیت و پس از آن، به اندازه کافی اشتباه کردهاند. بنابراین، در کلاس تئاتر هیچکسی عقب نمیماند و وقتی کسی مرتکب اشتباهی میشد، مانند استیون[7] که دیالوگهایش را فراموش کرد یا جولی[8] که موقع اجرا خندهاش گرفت یا وقتی که سارا[9] از نقش جادوگر خیلی خوب بر نیامد، خانم شارپ میگفت اشکالی ندارد، زندگی همین است. این نوع برخورد، پس از مدتی محیط کلاس را برای دانشآموزان شاد و مفرح ساخته بود و حتی بعضی از بچهها به اشتباهاتشان میخندیدند، اما سالی ساندرز یکی از آنها نبود.
خانم شارپ اطلاعات زیادی راجع به نمایشنامهها داشت، زیرا یک هنرپیشه و کارگردان تئاتر محلی بود. او اعلام کرد که «لیست بازیگران امسال را در تابلوی اعلانات راهرو قرار میدهم و پس از کلاس میتوانید آن را مشاهده کنید. من میخواهم از همه شما به خاطر تلاشی که کردید، تشکر کنم و فکر میکنم یک نمایش عالی خواهیم داشت».
همه دانشآموزان بیصبرانه منتظر پایان کلاس بودند تا تابلوی اعلانات را نگاه کنند و نشانههایی از گله و ناامیدی از صدای همه مشخص بود.
سالی امیدوار بود که نقش اول، یعنی «سندی[10]» را به دست آورده باشد، زیرا فکر میکرد که در کل نمایشنامه، مهمترین نقش است. در اوایل همان سال، او این نمایش را در برداوی[11] به همراه خانوادهاش دیده بود که همه چیز آسان و بیدردسر به نظر میآمد و سالی میخواست همان کار را انجام دهد.
آن روز، به نظر میرسید کلاس دو برابر طولانیتر شده است و خیلی دیر میگذشت و وقتی بالاخره کلاس به پایان رسید، گروهی از دانشآموزان به سمت تابلو اعلانات هجوم بردند و برخی همدیگر را هُل داده و خود را به زور داخل جمعیت جای میدادند تا بتوانند لیست بازیگران منتخب را ببینند که دیدن تابلو را تقریباً برای همه غیرممکن کرده بود. سالی روی انگشتان پایش ایستاد و از روی سر بقیه بچهها تابلو را میدید و اسامی اعلامشده را دنبال میکرد که متوجه شد جین[12] برای نقش سندی انتخاب شده است. پاملا[13] بهعنوان بازیگر جانشین جین انتخاب شده بود و نام سالی تنها بهعنوان نوازنده پیانو در لیست قرار داشت.
سالی گفت، «مبارکه جین، بهت تبریک میگم». اما سالی احساس میکرد که یک بازنده بزرگ است. او حتی قسمتی از نمایش نبود. چطور ممکن است؟ سالی میخواست بداند که جین چه چیزی داشت که او ندارد. او با خودش گفت، «ای کاش من جای جین بودم».
جین که بهترین دوست سالی بود، دستش را روی شانههای او گذاشت و گفت، «تو نوازنده پیانو هستی! این عالیه!»
سالی با ناراحتی گفت، «نه، اینطور نیست، من حتی یک نقش واقعی ندارم». او میدانست که اگر در تستهای بازیگری عملکرد بهتری داشت، میتوانست این نقش را به دست آورد و گفت «من باید بیشتر تمرین میکردم». جنی[14] گفت، «اشکال ندارد، من هم نقشی در نمایش ندارم» و با هیجان زیادی گفت که «من روی طراحی صحنه کار میکنم» و به خاطر این کار هیجانزده بود زیرا در نقاشی استعداد داشت و عاشق آن بود.
سالی غُر غُر کنان گفت، «چه فایده؟، اگر نقش اصلی یا حداقل یکی از شخصیتهای مهم نمایش نباشی، کسی حواسش به تو نیست. دیگه نمیخوام تو این نمایش بیمعنی باشم، تو چطور؟»
جنی رو به سالی سری تکان داد و از انتظارش برای ایفای نقش به عنوان پرسنل پشت صحنه گفت و از نقشی که میخواست ایفا کند، هیجانزده بود و با خنده بلندی گفت «بیا عزیرم، کلی خوش میگذره!»
سالی نمیتوانست درک کند که چرا جنی فکر میکند که به آنها خوش خواهد گذشت، در حالیکه طراحی صحنه و نواختن پیانو، بخشهای مهم نمایش نبودند. در واقع، آنها نمیتوانستند ستاره باشند، کسی به آنها توجه زیادی نمیکرد. او به تنهایی به کلاس بغل رفت و جنی را که در حال صحبت با بقیه بچهها بود، ترک کرد.
فصل 3- برندهها و بازندهها
آقای اسلیپ[15] درست هنگام شروع کلاس سالی، در حالی که در حال تعمیر تور والیبال سالن بود، برای اینکه فضای کلاس را شاد کند، داد زد «دخترها در برابر پسرها!» و سالن با صدای تشویق منفجر شد.
سالی و بقیه دخترها، برای روحیه گرفتن، حلقه اتحاد تشکیل دادند. پسرها نیز دستهایشان را به نشانه اتحاد روی روی دستان هم قرار دادند. سالی بسیار خوشحال بود، زیرا او یک والیبالیست خوبی بود و خطاب به دخترها گفت، «این شانس را داریم که به پسرها نشان دهیم از آنها بهتر هستیم».
اما طولی نکشید که پسرها شش امتیاز جلو افتادند. یوش[16] توپ را به سمت نانسی[17] سرویس زد، اما او سرعت لازم برای گرفتن توپ را نداشت و دخترها یک امتیاز دیگر از دست دادند.
سالی با ناامیدی فریاد زد «زود باش نانسی! فقط تماشا نکن، زانوهات رو خم کن و توپ رو بگیر»، «ما باید برنده شویم!»
صورت نانسی از خجالت سرخ شد. فریاد سالی باعث شد که این طور به نظر برسد که او مرتکب اشتباهی شده یا کار بدی انجام داده است. حالا این احساس وجود داشت که تنها چیز مهم، برنده شدن است و نانسی دیگر جالب نیست.
وقتی نوبت سرویس پام[18] رسید، دخترها شروع به گرفتن آن کردند و سالی دوباره خوشحال به نظر میرسید. سپس توپ بین سامانتا[19] و جین رفت و هر یک فکر میکرد دیگری باید آن را بگیرد و در نهایت بین آن دو فرود آمد. دخترها امتیاز دیگری از دست دادند، اما به خاطر اشتباهشان میخندیدند. سالی به شدت عصبی بود. آنها امتیازات را مفت از دست میدادند! او فکر میکرد که همتیمیهایش به اندازه کافی تلاش نمیکنند و بدتر از آن، به نظر میرسد که حواسشان نیست. سالی دستهایش را به هم زد و گفت، «هی بچهها، شما باید حواستون رو جمع کنید!» جین و سامانتا نگاهی به یکدیگر کردند و چشمانشان را چرخاندند.
پسرها دور [ست] بعدی را با سرویس شروع کردند و توپ را به سمت جنی زدند که او نیز توپ را به بیرون زد. سالی داشت امیدش را از دست میداد. او بچههای تیم را برای روحیه دادن دور هم جمع کرد و نکاتی را متذکر شد. او به همه گفت که نباید بگذاریم توپ به بازیکنان خوب تیم پسران برسد و با صدای بلند گفت، «این تنها شانس ماست!»
جنی به سالی یادآوری کرد که «سالی خیلی ناراحت نباش، این فقط یک بازیست».
سالی جواب داد «چی؟!، چیزی که همیشه مهمه، برنده شدنه». وقتی آنها بازی را باختند، سالی فکر میکرد که همتیمیهایش به این دلیل باختند که به اندازه کافی سختکوش نبودند و احساس میکرد که دو برابر بقیه به خاطر باخت، عصبی است. او به جنی گفت، «امیدوارم دیگه جلوی پسرها بازی نکنیم».
پس از آن، هنگام بازگشت به کلاس، جنی به یک پوستر در راهرو اشاره کرد، در حالیکه چشمهایش خیره شده بود. او گفت، «نگاه سالی، ثبتنامهای فوتبال، این هفته است!» جنی کل سال را منتظر بازی با تیم فوتبال «ببرها» بود. سالی با خودش گفت این بازی نیز میتواند جالب باشد، اما میترسید که به اندازه کافی برای تیم خوب نباشد. او هیچگاه فوتبال بازی نکرده بود. او در حالیکه عصبی بود با خودش گفت، «من نمیخواهم خودم را گول بزنم، و از جنی پرسید، تو مطمئنی که میخواهی بازی کنی؟»
جنی در حالیکه لبخند میزد[نیشش تا بناگوش باز شده بود] با اشتیاق پاسخ داد، «البته! ما کل سال را در این باره حرف زدهایم. خیلی حال میده!» سالی گفت، «من باید راجع به این مسأله بیشتر فکر کنم». او دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند، به همان اندازه که یک گربه دوست دارد شنا کند، با این تفاوت که باید مطمئن میشد که در آن چیز عملکرد خوبی خواهد داشت. سالی به جنی گفت، «من ممکن است خوب نباشم». جنی گفت، «خب!، من هم ممکن است خوب نباشم»، این که چیز مهمی نیست!»
سالی گفت، چطور این حرف را میزند؟ البته که این خیلی مهم است. بد بودن در هر چیزی شرمآور است و نباید این شانس را از دست دهیم و به جنی هشدار داد که «ببرها شاید واقعاً تیم خوبی باشند».
جنی گفت، «نگران نباش، روی پوستر نوشته که مبتدیها نیز پذیرفته میشوند و حضورشان گرامی داشته میشود، پس من مطمئم که ما به اندازه کافی خوب خواهیم بود». اما سالی نمیخواست به اندازه کافی خوب باشد- او به دنبال آن بود که خیلی فراتر باشد.
او گفت، «نمیدانم، اما فکر نکنم بازی کنم». جنی گفت، «جیز، سالی، آیا شما باید در هر چیزی بهترین باشید؟» سالی خیلی سریع گفت، «خب، هیچکسی نمیخواهد یک بازنده باشد». او احساس کرد که جنی حتماً منظور او را متوجه شده است.
جنی گفت، «من فقط میخواهم با شما خوش بگذارنم، سالی و حتی اگر خیلی خوب نبودید، هرگز نمیتوان شما را یک بازنده دانست».
سالی نمیدانست چه چیزی بگوید. او نیز دلش میخواست که با دوستش خوش بگذارند.
وقتی بقیه راه را با سکوت طی میکردند، لبخند از لبان جنی رخت بر بست و راه را ادامه دادند.
[1] Pratt
[2] Billy
[3] Jill
[4] Sharp
[5] Albert Einstein
[6] Eleanor Roosevelt
[7] Steven
[8] Julie
[9] Sarah
[10] Sandy
[11] خیابان برادوی[Broadway] در شهر نیویورک محل تئاتر و تفرجگاههای شهر است.
[12] Jane
[13] Pamela
[14] Jenny
[15] Slip
[16] Josh
[17] Nancy
[18] Pam
[19] Samantha
Reviews
There are no reviews yet.