خلاصه فصل 8
فصل 8 کتاب “Humankind: A Hopeful History” با عنوان “استنلی میلگرام و ماشین شوک”، به بررسی یکی دیگر از مشهورترین و بحثبرانگیزترین آزمایشهای روانشناسی اجتماعی، یعنی آزمایش اطاعت میلگرام، میپردازد. نویسنده در این فصل، روایت سنتی و گسترده پذیرفته شده از این آزمایش را به چالش میکشد و استدلال میکند که نتایج آن، مانند آزمایش زندان استنفورد (که در فصل ۷ به آن پرداخته شد)، بهشدت تحت تأثیر دستکاریهای محققان بوده و تصویری نادرست از ذات انسان ارائه میدهد.
نکات کلیدی فصل 8 عبارتند از:
- معرفی آزمایش اطاعت میلگرام:
- این آزمایش در سال 1961 توسط استنلی میلگرام، روانشناس 28 ساله یهودی در دانشگاه ییل، آغاز شد.
- داوطلبان (مردان عادی از مشاغل مختلف) برای شرکت در مطالعهای درباره حافظه دعوت شدند و به دو نقش “معلم” و “یادگیرنده” تقسیم میشدند.
- “معلم” باید به “یادگیرنده” (که در واقع یک همدست محقق بود) شوکهای الکتریکی فزایندهای را برای هر پاسخ اشتباه اعمال میکرد.
- “یادگیرنده” در ولتاژهای بالا، فریاد درد میکشید و در 350 ولت ساکت میشد.
- پیشبینی روانشناسان این بود که تنها 1 تا 2 درصد از افراد تا 450 ولت (حداکثر شوک) پیش خواهند رفت.
- نتیجه سنتی شوکه کننده بود: 65 درصد از شرکتکنندگان تا 450 ولت پیش رفتند.
- این آزمایش بهعنوان “توضیح نهایی هولوکاست” و اینکه “انسانها کورکورانه از دستورات اطاعت میکنند” و “هر کسی قادر به انجام اعمال فجیع است”، شهرت یافت. میلگرام این نقص کشنده را در “ذات انسان” میدانست و معتقد بود که میتوان در هر شهر متوسطی به اندازه کافی پرسنل برای اردوگاههای مرگ پیدا کرد.
- این آزمایش با فلسفه هانا آرنت درباره “ابتذال شر” (banality of evil) پیوند خورد و به یکی از بزرگترین دستاوردهای روانشناسی اجتماعی تلقی شد.
- نقد و افشای حقیقت آزمایش میلگرام:
- نویسنده با استناد به تحقیقات جدید (از جمله تحقیقات جینا پری) نشان میدهد که این آزمایش نیز یک فریب بود و نتایج آن به شدت دستکاری شده بود.
- میلگرام به دستیارش (فردی با روپوش آزمایشگاهی خاکستری) دستور داده بود تا سوژهها را برای ادامه دادن “تحت فشار شدید” قرار دهد و در برخی موارد تا هشت یا نه بار آنها را مجبور به ادامه کند.
- بسیاری از شرکتکنندگان به طور شهودی متوجه ساختگی بودن آزمایش شده بودند (تقریباً نیمی از آنها) و این موضوع بر رفتارشان تأثیر گذاشته بود.
- بررسی دقیق نوارهای صوتی نشان داد که تنها آخرین جمله از چهار دستور استاندارد دستیار میلگرام (“چاره دیگری ندارید، باید ادامه دهید”) یک “دستور” واقعی بود و به محض اینکه این جمله گفته میشد، اکثر شرکتکنندگان بلافاصله متوقف میشدند.
- در واقع، هر چه مرد با روپوش خاکستری (دستیار) زورگوتر میشد، سوژهها نافرمانتر میشدند. این نشان میدهد که انسانها “تنها از روی اطاعت کورکورانه” عمل نمیکنند و حتی از رفتار زورگویانه “بیزاری” دارند.
- نظریه جدید این است که شرکتکنندگان به جای اطاعت کورکورانه، به آزمایشگر اعتماد میکردند و عمل خود را در راستای “منافع علم و کمک به بشریت” توجیه میکردند. آنها باور داشتند که شرکتی در یک اقدام علمی خوب است.

- پیام اصلی فصل:
- نتایج میلگرام نشان میدهد که شر در زیر پوست انسان نهفته نیست، بلکه برای بیرون کشیدن آن “تلاش بیشمار” لازم است.
- شر باید خود را “در پوشش خیر” پنهان کند. بسیاری از افراد که اعمال شرورانه انجام میدهند، خود را “دانشمند” یا “کارمند خوب” میدانند که در حال کمک به فهمیدن ذات انسان هستند.
- این فصل تاکید میکند که هانا آرنت، فیلسوفی که نظریه “ابتذال شر” را مطرح کرد، در واقع معتقد بود که “اکثر مردم در اعماق وجود خود شریف هستند” و نیاز ما به عشق و دوستی از هر تمایلی به خشونت انسانیتر است. او میگفت که آزمایشها درباره “همنوایی” بودند، نه اطاعت کورکورانه.
- این فصل به ما نشان میدهد که مقاومت در برابر قدرت قابل آموزش و تمرین است. افراد موفق در متوقف کردن آزمایش، تاکتیکهایی مانند صحبت با قربانی، یادآوری مسئولیت به محقق، و چندین بار امتناع از ادامه را به کار گرفتند.
- درس اصلی این است که خوشبینی ما نسبت به طبیعت انسان، خود میتواند به یک “پیشگویی خودمحققکننده” (placebo) تبدیل شود و دیدگاههای بدبینانه (nocebo) به ضرر ماست.
- فصل 8، مانند فصل 7، اعتبار آزمایشهای کلاسیک روانشناسی اجتماعی را زیر سوال میبرد که سالها برای اثبات ذات شرور انسان مورد استفاده قرار گرفتهاند و بر این باور تاکید میکند که انسانها تمایل طبیعی به همکاری و خوب بودن دارند، مگر اینکه تحت دستکاری شدید و با توجیهات نادرست قرار گیرند.
فصل 9 کتاب “بشریت: یک تاریخ امیدبخش” با عنوان “مرگ کاترین سوزان جنووس”، به بررسی یکی دیگر از داستانهای نمادین روانشناسی اجتماعی میپردازد که بهطور گسترده برای اثبات “بیتفاوتی” ذاتی انسانها در شهرهای بزرگ و وضعیت شرارت در ذات بشریت استفاده شده است. نویسنده در این فصل، روایت رایج از این حادثه را به چالش میکشد و با ارائه شواهد جدید، آن را یک “فریب” رسانهای میخواند.
نکات کلیدی فصل 9 عبارتند از:
- داستان قتل کیتی جنووس و روایت اولیه:
- در 13 مارس 1964، کاترین سوزان (کیتی) جنووس 28 ساله در نزدیکی آپارتمانش در کوئینز، نیویورک، مورد حمله قرار گرفت و به قتل رسید.
- روزنامهها، بهویژه نیویورک تایمز، با تیتر “37 نفری که شاهد قتل بودند با پلیس تماس نگرفتند”، داستانی را منتشر کردند که بهسرعت جهانی شد. این داستان به نمادی از بیتفاوتی و بیعاطفگی شهرنشینی بزرگ تبدیل شد و اغلب به عنوان گواهی بر این ایده که “انسانها ذاتاً تنها هستند” و “شرارت در ذات انسان وجود دارد” مطرح میشد.
- این حادثه به دلیل “اثر تماشاچی” (bystander effect) شهرت یافت؛ پدیدهای که طبق آن، هرچه تعداد شاهدان یک رویداد اضطراری بیشتر باشد، احتمال کمک کردن هر یک از آنها کمتر میشود. روانشناسان، از جمله مالکوم گلدول در کتاب پرفروش خود “نقطه اوج”، از این داستان برای توضیح “توزیع مسئولیت” استفاده کردند.
- به چالش کشیدن روایت رایج:
- نویسنده با استناد به تحقیقات دقیقتر، بهویژه کار جوزف دیمی (یک مورخ آماتور)، نشان میدهد که بسیاری از جزئیات گزارشهای اولیه نادرست بودهاند.
- در واقع، تعداد “38 شاهد” اغراقآمیز بود؛ بسیاری از افراد ذکر شده در لیست پلیس یا خواب بودند، یا فقط صداهایی شنیده بودند، یا فکر میکردند یک زن مست در خیابان است.
- دو نفر از شاهدان اصلی که واقعاً حمله را دیدند، جوزف فینک (که کاری نکرد) و کارل راس (دوست کیتی) بودند. کارل راس به دلیل مستی، ترس از افشای همجنسگرایی (که در آن زمان غیرقانونی بود و توسط رسانههایی چون نیویورک تایمز تقبیح میشد) و نگرانی از جلب توجه عمومی، مستقیماً با پلیس تماس نگرفت. اما او با دوستی تماس گرفت که او نیز به نوبه خود، با یک همسایه به نام سوفیا فارار تماس گرفت.
- سوفیا فارار، برخلاف روایت رسانهها، فوراً و بدون تردید برای کمک به کیتی بیرون دوید و او را در آغوش گرفت، اما کیتی در نهایت در آغوش او جان باخت. سخنان سوفیا توسط مطبوعات تحریف شده بود و او از آن پس از صحبت با خبرنگاران خودداری کرد.
- نکته مهمتر این است که قاتل کیتی، تنها پنج روز پس از حادثه، توسط دو “تماشاچی” دیگر به نامهای رائول کلری و جک براون دستگیر شد که او را در حال سرقت از خانه همسایه مشاهده کرده بودند و بلافاصله با پلیس تماس گرفتند. این حقیقت هرگز توسط هیچ روزنامهای گزارش نشد.
- شواهد متناقض و دیدگاه جدید:
- نویسنده مثالهای دیگری را برای رد “اثر تماشاچی” سنتی ارائه میدهد، مانند حادثه آمستردام در سال 2016 که در آن یک مادر و فرزندش پس از سقوط ماشینشان به کانال، توسط دهها تماشاچی که فورا برای کمک پریدند، نجات یافتند. در این مورد، وجود تماشاچیان زیاد به جای بازدارندگی، به نجات جان افراد کمک کرد.
- یک فرا تحلیل (meta-analysis) از 105 مطالعه مهم در مورد “اثر تماشاچی” در سال 2011 نشان داد که در 90 درصد موارد، مردم به یکدیگر کمک میکنند. تحقیقات اخیر بر اساس فیلمهای دوربین مدار بسته (CCTV) نیز همین نتیجه را تایید میکنند.
- این شواهد نشان میدهد که کمک کردن در مواقع اضطراری یک واکنش طبیعی و هنجار است.
- درسهای اصلی فصل 9:
- داستان کیتی جنووس نمونهای بارز از این است که دیدگاه ما نسبت به ذات انسان چقدر میتواند از واقعیت دور باشد.
- این داستان همچنین نشان میدهد که خبرنگاران چگونه ماهرانه از تمایل ما به داستانهای هیجانانگیز و منفی سوءاستفاده میکنند تا اخبار پرفروش بسازند.
- در نهایت، این فصل بر این ایده تأکید میکند که انسانها، بهویژه در شرایط اضطراری، میتوانند به یکدیگر اعتماد کرده و روی هم حساب کنند. این داستان، مانند آزمایش زندان استنفورد و آزمایش اطاعت میلگرام، به عنوان مثالی از سوءتفسیر علمی و رسانهای برای ترویج دیدگاه بدبینانه نسبت به ذات انسان ارائه میشود.
متن سخنرانی
بسیار خوب، با توجه به محتوای ارائه شده از کتاب “بشریت: یک تاریخ امیدوارکننده” (Humankind: A Hopeful History)، من این کتاب را به یک سخنرانی سه ساعته جامع و تأثیرگذار تبدیل خواهم کرد. هدف این سخنرانی، به چالش کشیدن بدبینی رایج نسبت به ذات انسان و ارائه شواهد علمی و تاریخی برای دیدگاهی امیدوارکنندهتر است.
عنوان سخنرانی: “بشریت: داستانی امیدوارکننده برای آینده ما”
مقدمه (۱۵-۲۰ دقیقه)
- سلام و خوشآمدگویی: آغاز سخنرانی با تأکید بر موضوع امید و تغییر دیدگاه.
- تشخیص مشکل: درک رایج ما از ذات انسان، اغلب بدبینانه، خشن و خودخواه است. این دیدگاه، که نویسنده آن را “نظریه پوسته سطحی تمدن” (veneer theory) مینامد، معتقد است تمدن تنها یک لایه نازک است که در بحرانها از بین میرود و طبیعت وحشی ما آشکار میشود. این دیدگاه در رسانهها، فیلمها، کتابها و حتی در علوم اجتماعی ریشه دوانده است.
- معرفی چالش: این سخنرانی قصد دارد این روایت غالب را به چالش بکشد و شواهد گستردهای را ارائه دهد که نشان میدهد انسانها ذاتاً خوب، مهربان و تمایل به همکاری دارند. این یک دیدگاه “خوشبینانه” سادهانگارانه نیست، بلکه “واقعگرایی جدید” (new realism) است که بر اساس شواهد علمی بنا شده است.
- نقش دیدگاه ما: آنچه ما درباره ذات انسان باور داریم، تأثیری عمیق بر نحوه سازماندهی جوامع، دموکراسیها، کسبوکارها و حتی زندگی شخصی ما دارد. اگر انتظار بهترین را از یکدیگر داشته باشیم، میتوانیم دنیایی متفاوت بسازیم.
بخش اول: چرا به بدترینها باور داریم؟ افسانههای ماندگار (۴۵-۵۰ دقیقه)
در این بخش، به سراغ داستانها و آزمایشهای نمادینی میرویم که اغلب برای اثبات بدبینی انسان مورد استفاده قرار میگیرند، اما کتاب آنها را “فریب” یا “سوءتفسیر” میخواند.
- “ارباب مگسها” واقعی (The Real Lord of the Flies):
- رمان ویلیام گلدینگ تصویری تاریک از تبدیل شدن پسران به وحشیهای بیرحم در جزیرهای متروک ارائه میدهد و به پرفروشترین کتاب تبدیل شده است. این داستان به عنوان نمادی از طبیعت وحشی انسان در غیاب تمدن به کار رفته است.
- اما داستان واقعی پسرانی که در سال ۱۹۶۵ در جزیره ‘آتا (Ata) گیر افتادند، کاملاً متفاوت است. شش پسر تونگایی پس از غرق شدن قایقشان برای بیش از یک سال در جزیره زندگی کردند.
- آنها با همکاری یکدیگر یک باغ غذا، محلی برای جمعآوری آب باران، یک باشگاه ورزشی و حتی یک آتش دائمی ساختند. آنها با تعیین نوبتهای کاری دقیق برای باغ، آشپزخانه و نگهبانی همکاری میکردند و هرگاه دعوایی پیش میآمد، با “زمان استراحت” و عذرخواهی آن را حل میکردند. آتش آنها، برخلاف رمان گلدینگ، هرگز خاموش نشد.
- این یک “داستان دلگرمکننده از دوستی و وفاداری” است که کسی آن را نمیداند، در حالی که افسانه گلدینگ در همه جا تدریس میشود.

- آزمایش زندان استنفورد (The Stanford Prison Experiment):
- این آزمایش در سال ۱۹۷۱، دانشجویان عادی را به زندانی و نگهبان تبدیل کرد و به سرعت به نمادی از این باور تبدیل شد که “وضعیت بد، افراد خوب را هیولا میکند”.
- اما نویسنده افشا میکند که این آزمایش یک “فریب” (hoax) بود. فیل زیمباردو (سرپرست آزمایش) از ابتدا نگهبانان را “آموزش” داده بود که چگونه سادیستی عمل کنند. او به آنها گفته بود که “حس ناتوانی” را در زندانیان ایجاد کنند و از شماره به جای نام استفاده کنند.
- بسیاری از نگهبانان در برابر این “تاکتیکهای سختگیرانه” مقاومت کردند. حتی یکی از زندانیان که به شدت به هم ریخت، بعداً اعتراف کرد که نمایش او “بازیگری” بوده تا زودتر از آزمایش خارج شود و پول خود را بگیرد.
- آزمایش تکرار شده توسط بیبیسی در سال ۲۰۰۱ نشان داد که “اگر افراد عادی را تنها بگذارید، اتفاقی نمیافتد.” آنها تمایل به تشکیل یک کمون صلحطلب داشتند.

- آزمایش میلگرام (The Milgram Experiment):
- در سال ۱۹۶۱، استنلی میلگرام آزمایشی طراحی کرد که ظاهراً نشان میداد ۶۵ درصد از افراد عادی مایلند با پیروی از دستورات، یک غریبه را با شوک الکتریکی تا ۴۵۰ ولت بکشند. این به “توضیحی عالی برای هولوکاست” تبدیل شد.
- اما بررسی مجدد نشان میدهد که این آزمایش در مورد “اطاعت کورکورانه” نبود. در واقع، زمانی که دستیار آزمایشگر دستورات صریح “باید ادامه دهید” را میداد، شرکتکنندگان بلافاصله متوقف میشدند، که نشاندهنده “نافرمانی فوری” (instant disobedience) است.
- اکثر شرکتکنندگان در واقع از عذاب کشیدن فرد مقابل ناراحت بودند و دلیل ادامه دادنشان این بود که معتقد بودند به “علم” خدمت میکنند و کار “خوبی” انجام میدهند. به عبارت دیگر، “شرارت باید در لباس نیکی ظاهر شود” تا مردم آن را انجام دهند. این آزمایش بیشتر در مورد “تطابق” (conformity) بود تا “اطاعت”.
- قتل کیتی جنووس (The Death of Catherine Susan Genovese):
- در سال ۱۹۶۴، داستان قتل کیتی جنووس در نیویورک با تیتر “۳۷ نفر که شاهد قتل بودند با پلیس تماس نگرفتند”، به نمادی جهانی از “بیتفاوتی” (apathy) شهری و “اثر تماشاچی” (bystander effect) تبدیل شد.
- تحقیقات دقیقتر نشان داد که “اکثر اسامی در لیست پلیس، شاهد عینی نبودند.” آنها یا خواب بودند یا فقط صداهایی شنیده بودند.
- “سوفیا فارار” (Sophia Farrar)، یک همسایه، برخلاف روایت رسانهها، بلافاصله برای کمک به کیتی بیرون دوید و او در آغوش سوفیا جان باخت. رسانهها سخنان سوفیا را تحریف کرده بودند و او از آن پس از صحبت با خبرنگاران خودداری کرد.
- قاتل کیتی، پنج روز بعد، توسط “دو تماشاچی” دیگر دستگیر شد که این حقیقت هرگز توسط هیچ روزنامهای گزارش نشد.
- در واقع، “اثر تماشاچی” در موقعیتهای تهدیدکننده زندگی، اغلب معکوس عمل میکند: حضور تعداد بیشتر شاهدان منجر به “کمک بیشتر” میشود، نه کمتر (مثال نجات مادر و فرزند در کانال آمستردام توسط چندین غریبه).
بخش دوم: حقیقت – طبیعت ذاتاً خوب ما (۴۵-۵۰ دقیقه)
اکنون که افسانهها را از بین بردیم، به شواهد علمی و تاریخی میپردازیم که ذاتاً خوب بودن انسان را تأیید میکنند.
- ظهور “هومو پاپی” (Homo Puppy):
- نویسنده مفهوم “هومو پاپی” (Homo puppy) را معرفی میکند. بر اساس تحقیقات ژنتیک، انسانها به دلیل انتخاب برای “دوستداشتنیترین” (survival of the friendliest) تکامل یافتهاند.
- چهرههای ما نرمتر، جوانتر و زنانه شدهاند، مغز ما حدود ۱۰ درصد کوچکتر شده و ساختار استخوانهای ما شبیه به تولهسگها و بچهمیمونها شده است.
- این ویژگیها نشاندهنده یک فرآیند خود اهلیسازی است که باعث شده ما موجوداتی فوقالعاده اجتماعی و تعاونی باشیم.
- ما ماشینهای یادگیری فوقاجتماعی (ultrasocial learning machines) هستیم. توانایی ما در یادگیری از دیگران و همکاری، دلیل موفقیت گونه ماست، نه هوش فردی یا فریبکاری.
- همکاری، قاعده است نه استثناء:
- در ۹۰ درصد مواقع، مردم در شرایط اضطراری به یکدیگر کمک میکنند.
- فرا تحلیل ۱۰۵ مطالعه مهم در مورد اثر تماشاچی نشان میدهد که در مواقع تهدیدکننده زندگی، حضور بیشتر تماشاچیان به معنای کمک بیشتر است.
- نمونههای واقعی: بلایای طبیعی مانند طوفان کاترینا در نیواورلئان در سال ۲۰۰۵. رسانهها گزارشهای دروغینی از هرج و مرج و جنایت منتشر کردند. اما حقیقت این بود که “بلایا بهترینها را در مردم آشکار میکنند” و همکاری خودجوش به وفور دیده شد. این دیدگاه بدبینانه مقامات، منجر به “فاجعه دوم” (second disaster) شد، یعنی اعزام نیروهای مسلح که به بیگناهان شلیک کردند.
- جزیره ایستر: داستان امید، نه نابودی:
- داستان جزیره ایستر اغلب به عنوان مثالی از سقوط تمدن به دلیل حرص و تخریب محیط زیست توسط خود انسانها مطرح میشود.
- اما تحقیقات جدید نشان میدهد که دلیل اصلی جنگلزدایی، نه حرص انسان، بلکه موشهای پلینزیایی (Polynesian rat) بود که به صورت ناخواسته توسط اولین مهاجران به جزیره آورده شدند و در غیاب شکارچی طبیعی تکثیر یافتند.
- مجسمههای عظیم موآی (moai) نه تنها نمادی از رقابت رؤسا نبودند، بلکه “رویدادهای کار جمعی” (collective work events) بودند که مردم را گرد هم میآوردند، درست مانند معبد گوبکلی تپه (Göbekli Tepe).
- داستان واقعی جزیره ایستر، داستان “مردمی مبتکر و انعطافپذیر، استقامت در برابر مشکلات شدید” است. این یک “چشمه امید” است، نه “فاجعه قریبالوقوع”.
بخش سوم: عدم تطابق – چگونه افراد خوب بد میشوند؟ (۴۵-۵۰ دقیقه)
اگر ذاتاً خوب هستیم، پس چرا این همه شرارت در تاریخ دیدهایم؟ این بخش به “نقص مهلک” در طبیعت انسان و نحوه دستکاری آن میپردازد.
- نقص مهلک (Fatal Flaw):
- مکانیسمی که ما را مهربانترین گونه میکند، میتواند ما را به بیرحمترین گونه روی کره زمین نیز تبدیل کند. ما حیوانات اجتماعی هستیم، اما یک نقص داریم: “با کسانی که شبیه ما هستند، خویشاوندی بیشتری احساس میکنیم.”
- هورمون اکسیتوسین (oxytocin)، که به عنوان “هورمون آغوش” شناخته میشود، در واقع پیوندهای درونگروهی را تقویت میکند اما میتواند بیزاری نسبت به غریبهها را نیز تشدید کند.
- کوروپی قدرت: ماکیاولی معتقد بود که برای به دست آوردن و حفظ قدرت باید بیشرم، دروغگو و فریبکار بود. مطالعات نشان میدهد که قدرت، انسان را به سمت “جامعهگریزی اکتسابی” (acquired sociopathy) سوق میدهد. افراد قدرتمند تمایل بیشتری به بدبینی و دیدن دیگران به شکلی منفی دارند. آنها کمتر با دیگران همدلی میکنند و “هرکس را که غیرمنطقی یا آزاردهنده بیابند، میتوانند نادیده بگیرند، تحریم کنند یا زندانی نمایند”.
- تحقیقاتی مانند مطالعه “کوکی مانستر” (Cookie Monster study) و رفتار رانندگان ماشینهای لوکس نشان میدهد که قدرت، افراد را خودخواهتر و بیملاحظهتر میکند.
- محدودیتهای همدلی (Empathy’s Limitations):
- همدلی (empathy) مانند یک “نورافکن” (spotlight) عمل میکند. این توانایی به ما کمک میکند تا درد یک فرد خاص را احساس کنیم، اما در عین حال ما را نسبت به رنج دیگران خارج از آن دایره “کور” میکند.
- تمرکز بیش از حد بر همدلی میتواند منجر به قضاوتهای اخلاقی متزلزل شود و ما را در برابر “دشمنان” کمتر بخشنده سازد. این توضیح میدهد که چرا همدلی و بیگانهستیزی میتوانند دست در دست هم پیش بروند.
- چگونه جنگیدن آسان میشود: فاصله و فریب (Warfare and Deception):
- انسانها “بیزاری عمیقی از خشونت” دارند. مورخان و روانشناسان نشان دادهاند که در جنگها، بخش بزرگی از تلفات توسط سلاحهای دوربرد ایجاد میشود، یعنی جایی که سربازان نیازی به دیدن چهره دشمن ندارند.
- ارتشها برای غلبه بر این بیزاری ذاتی، از تاکتیکهایی مانند “غیرانسانی کردن دشمن” (dehumanisation) و آموزشهای شدید (مثل نشان دادن ویدئوهای خشونتآمیز به تکتیراندازها) استفاده میکنند.
- این آموزشها کارساز است، اما به قیمت آسیبهای روانی شدید (مانند PTSD).
بخش چهارم: واقعگرایی جدید – ساختن آیندهای بهتر (۴۵-۵۰ دقیقه)
اگر ما به ذات خوب انسان باور داشته باشیم، چگونه میتوانیم جامعه را به گونهای متفاوت سازماندهی کنیم؟ این بخش به نمونههای واقعی و الهامبخش از این “واقعگرایی جدید” میپردازد.
- قدرت انگیزه درونی (The Power of Intrinsic Motivation):
- جامعه مدرن بر این فرضیه بنا شده است که افراد فقط با “هویج و چوب” (carrots and sticks) یعنی پول و پاداش یا ترس از تنبیه کار میکنند. اما این دیدگاه، “انگیزه درونی” (intrinsic motivation) ما را از بین میبرد.
- مثال “بورگزورگ” (Buurtzorg): یک سازمان مراقبتهای بهداشتی در هلند که بر تیمهای خودگردان (self-directed teams) پرستاران با حداکثر استقلال تکیه دارد. این مدل منجر به کیفیت بالاتر مراقبت، هزینههای کمتر و رضایت بیشتر کارکنان و بیماران شده است.
- مثال “فاوی” (FAVI): یک شرکت قطعات خودرو در فرانسه که سلسله مراتب را از بین برد و به کارکنانش اختیار کامل داد. نتیجه آن افزایش بهرهوری، گسترش شرکت و تسخیر بازار بود.
- این نمونهها نشان میدهند که “اگر برای نبوغ و سخاوت مردم جا باز کنید، آنها شما را شگفتزده خواهند کرد.”
- هومو لودنس: قدرت بازی (Homo Ludens: The Power of Play):
- جامعه مدرن، زمان بازی آزاد کودکان را به شدت کاهش داده و آن را با فعالیتهای ساختارمند جایگزین کرده است. اما بازی برای انسانها یک غریزه طبیعی و ضروری برای رشد و یادگیری است.
- مدل “آگورا” (Agora): مدرسهای در هلند که در آن دانشآموزان آزادند هرچه میخواهند یاد بگیرند، و معلمان نقش “مربی” (coach) دارند. این محیط منجر به انگیزه بالا، خلاقیت و حس قوی جامعه در بین دانشآموزان میشود. این بازگشت به فلسفه آموزشی جوامع شکارچی-گردآورنده است که در آن کودکان آزاد بودند تا به شیوه خودشان یاد بگیرند.
- دموکراسی مشارکتی (Participatory Democracy):
- به جای دموکراسیهای سنتی که در آن شهروندان فقط “رأیدهنده” هستند، مدلهای جدیدی مانند “تورز” (Torres) در ونزوئلا و “پورتو الگره” (Porto Alegre) در برزیل به شهروندان امکان میدهند مستقیماً در تصمیمگیریهای بودجهای و محلی مشارکت کنند.
- این رویکرد منجر به افزایش شدید اعتماد، مشارکت بیشتر اقشار حاشیهنشین، کاهش فساد و بهبود خدمات عمومی شده است. این نشان میدهد که “اگر با شهروندان مسئولیتپذیر مانند بزرگسالان رفتار کنید، آنها مانند بزرگسالان رفتار خواهند کرد”.
- قدرت ارتباط و بخشش (The Power of Contact and Forgiveness):
- زندانهای نروژ: این زندانها، مانند هالدن (Halden) و باستی (Bastøy)، به جای تنبیه و سلب آزادی، بر “اعتماد” و “توانبخشی” متمرکز هستند. زندانیان به عنوان “همسایگان آینده” تلقی میشوند. نرخ بازگشت به جرم (recidivism rate) در این زندانها حدود ۵۰ درصد کمتر از سیستمهای سنتی است. این “رویکردی انسانیتر و ارزانتر” است.
- نلسون ماندلا و فرضیه تماس (Contact Hypothesis): ماندلا پس از ۲۷ سال زندان، به جای انتقام، بر “گفتگو” و “درک دشمن” تمرکز کرد. او با رهبران آفریقای جنوبی مذاکره کرد. فرضیه تماس گوردون آلپورت (Gordon Allport) نشان میدهد که “تماس مثبت بین گروهها، پیشداوریها را کاهش میدهد و اعتماد و همکاری را افزایش میدهد”.
- آتشبس کریسمس ۱۹۱۴: در طول جنگ جهانی اول، سربازان آلمانی و بریتانیایی به طور خودجوش از سنگرها بیرون آمدند، هدایایی رد و بدل کردند و حتی فوتبال بازی کردند. این نشان میدهد که “در خط مقدم، سربازان به درک متقابل دست یافتند” و تبلیغات تنفرآمیز تأثیر کمتری داشت.
- خلع سلاح فارک در کلمبیا: به جای نیروی نظامی، ارتش کلمبیا از یک کمپین تبلیغاتی هوشمندانه استفاده کرد که بر حس نوستالژی، خانواده و امید شورشیان به بازگشت به خانه تمرکز داشت (مثلاً درختان کریسمس در جنگل یا پیامهای خانواده در رودخانه). این کمپین منجر به خلع سلاح هزاران شورشی شد و نشان داد که “مهربانی مسری است”.

نتیجهگیری: ۱۰ قانون برای زندگی – واقعگرایی جدید در عمل (۱۵-۲۰ دقیقه)
- خلاصه استدلال اصلی: دیدگاه بدبینانه نسبت به ذات انسان اشتباه است. ما ذاتاً خوب هستیم و این باور میتواند انقلابی در نحوه زندگی و سازماندهی جهانمان ایجاد کند.
- فراخوان به عمل: نویسنده ۱۰ قانون برای زندگی در یک “واقعگرایی جدید” پیشنهاد میکند:
- وقتی شک دارید، بهترینها را فرض کنید (When in doubt, assume the best): بدبینی باعث میشود فرصتهای دوستی و اعتماد را از دست بدهید.
- در سناریوهای برد-برد فکر کنید (Think in win-win scenarios): کمک به دیگران به خودمان نیز احساس خوبی میدهد. بهترین نتایج زمانی حاصل میشوند که همه منتفع شوند.
- سوالات بیشتری بپرسید (Ask more questions): به جای اینکه فرض کنید چه میخواهید، از دیگران بپرسید (قاعده پلاتینیوم).
- همدلی خود را تعدیل کنید، شفقت خود را آموزش دهید (Temper your empathy, train your compassion): همدلی یک نورافکن محدود است. شفقت (compassion) گستردهتر، سازندهتر و پایدارتر است.
- سعی کنید دیگری را درک کنید، حتی اگر با او موافق نیستید (Try to understand the other, even if you don’t get where they’re coming from): از عقل خود برای درک استفاده کنید، حتی اگر با تفکر آنها موافق نیستید. این یک مهارت قابل آموزش است.
- عشق خود را همانطور که دیگران عشق خود را دوست دارند، دوست داشته باشید (Love your own as others love their own): طبیعی است که به افراد نزدیکتر خود اهمیت بیشتری دهیم، اما این را به عنوان یک پل برای درک عشق دیگران به عزیزانشان در نظر بگیریم.
- از اخبار دوری کنید (Avoid the news): اخبار اغلب دیدگاه ما را تحریف میکند، بر جنبههای منفی تمرکز دارد و فاصله ایجاد میکند.
- به نازیها مشت نزنید (Don’t punch Nazis): رویکردهای غیر مکمل (non-complementary) مانند کمپین “پیادهروی خیریه” در وونسیدل (Wunsiedel) آلمان مؤثرتر از خشونت عمل میکنند و باعث میشود دشمنان از ایدئولوژی خود دلسرد شوند.
- شجاع باشید و کارهای خوب خود را آشکار کنید (Come out of the closet: don’t be ashamed to do good): کارهای خوب مسری هستند و میتوانند دیگران را الهامبخشند. پنهان کردن آنها، بدبینی عمومی را تقویت میکند.
- واقعبین باشید (Be realistic): واقعگرایی به معنای بدبینی نیست، بلکه به معنای شناخت حقیقت ذات خوب انسان و داشتن شجاعت برای اعتماد و عمل بر اساس آن است.

- کلام آخر: دنیای ما در انتظار یک “واقعگرایی جدید” است. بیایید با این دیدگاه جدید به جهان بنگریم و خود را تغییر دهیم تا جامعهای بر پایه اعتماد، همکاری و شفقت بسازیم. بیایید به ذات خوب خود ایمان بیاوریم و آن را در عمل نشان دهیم.
این ساختار سخنرانی، تمام نکات کلیدی، داستانها و شواهد ارائه شده در منابع را پوشش میدهد و برای یک ارائه سه ساعته مناسب است.
بدون نظر