هنر توجه: رمز عملکرد بالا، همدلی و آرامش در دنیای پرهیاهو

چکیده

در دنیای پرشتاب امروزی، توجه به کالایی نادر و گرانبها تبدیل شده است [۳]. این مقاله به بررسی عمیق اهمیت توجه در ابعاد مختلف زندگی، از جمله عملکرد بالا، روابط انسانی عمیق، و سلامت روانی می‌پردازد. با استناد به تحقیقات پیشگامانه و مثال‌های واقعی، نشان داده می‌شود که چگونه توجه، به عنوان یک عضله ذهنی، تحت محاصره ابزارهای دیجیتال و عادات مدرن قرار گرفته است [۱, ۲]. ما انواع گوناگون توجه، از جمله توجه انتخابی، حالت جریان (Flow)، و سه نوع تمرکز ضروری برای رهبران (درونی، دیگران، بیرونی) را بررسی می‌کنیم [۴, ۶]. همچنین، نقش حیاتی توجه در پرورش همدلی و ایجاد ارتباطات معنادار تشریح می‌شود [۳, ۸]. مقاله بر این نکته تأکید می‌کند که تقویت این مهارت ذهنی نه تنها برای بزرگسالان، بلکه برای توسعه بهینه مغز کودکان در عصر دیجیتال حیاتی است [۱۱, ۱۲]. در نهایت، راهکارهای عملی برای بازپس‌گیری و تقویت توجه، از جمله تمرینات ذهن‌آگاهی و یادگیری اجتماعی-هیجانی، ارائه می‌گردد تا افراد بتوانند در مقابل هجوم حواس‌پرتی‌ها مقاومت کرده و زندگی پربارتر و رضایت‌بخش‌تری را تجربه کنند [۳, ۱۰, ۱۳].


مقدمه

در کلاف پیچیده زندگی مدرن، کلمه‌ای وجود دارد که هر لحظه از بیداری ما را شکل می‌دهد، با این حال اغلب نادیده گرفته می‌شود: توجه [۱]. توجه، نه تنها یک توانایی ذهنی، بلکه ستون فقرات عملکرد، یادگیری، و ارتباط انسانی عمیق است [۳, ۴]. اما امروز، این توانایی حیاتی بیش از هر زمان دیگری تحت محاصره قرار گرفته است [۱]. ابزارهای دیجیتالی که برای تسهیل زندگی ما طراحی شده‌اند، به طور متناقضی به ابزاری برای حواس‌پرتی و تکه‌تکه کردن تمرکز ما تبدیل شده‌اند [۲]. این هجوم مداوم اطلاعات و تحریکات، منجر به پدیده‌ای شده است که هربرت سایمون، برنده جایزه نوبل، سال‌ها پیش آن را به درستی پیش‌بینی کرد: «اطلاعات، توجه را مصرف می‌کند؛ از این رو، ثروت اطلاعاتی، فقر توجه را ایجاد می‌کند» [۲]. ما اکنون در عصر فقر عمدی در توجه زندگی می‌کنیم و نشانه‌های آن در هر گوشه از جامعه ما مشهود است [۲].

این مقاله قصد دارد تا پرده از ابعاد گوناگون توجه بردارد و اهمیت حیاتی آن را در عملکرد فردی و حرفه‌ای، کیفیت روابط انسانی و حتی توانایی ما برای تصمیم‌گیری‌های اخلاقی و استراتژیک روشن سازد [۴, ۶, ۸, ۹]. ما به بررسی ماهیت چندوجهی توجه، از توانایی ما در تمرکز بر یک کار تا ظرفیت ما برای همدلی با دیگران، خواهیم پرداخت [۴, ۸]. علاوه بر این، این مقاله به بررسی چالش‌هایی که توجه ما در دنیای مدرن با آن‌ها روبرو است، از حواس‌پرتی‌های دیجیتال گرفته تا حواس‌پرتی‌های عاطفی قدرتمند، می‌پردازد [۱, ۴]. در نهایت، با استفاده از یافته‌های علوم اعصاب و روانشناسی، راهبردهای عملی برای تقویت این “عضله ذهنی” ارائه خواهد شد، که نه تنها به ما امکان می‌دهد در عملکرد خود به اوج برسیم، بلکه روابط غنی‌تر و رضایت‌بخش‌تری را پرورش دهیم و زندگی‌ای با معنا و هدف بیشتری را تجربه کنیم [۹, ۱۰, ۱۳, ۱۵, ۱۹]. این زمان فرا رسیده است که در برابر این هجوم نامحسوس مقاومت کنیم و توجه را به عنوان یک کالای بسیار گرانبها در زندگی خود فعالانه بازیابی کنیم [۳].


حمله به توجه: بحران تمرکز در عصر مدرن

توجه، یا همان قابلیت تمرکز ذهن بر روی یک چیز و نادیده گرفتن بقیه، امروزه بیش از هر زمان دیگری تحت فشار و محاصره قرار گرفته است [۱, ۲]. این پدیده، نه تنها یک مسئله فردی، بلکه یک چالش اجتماعی با پیامدهای گسترده بر عملکرد، روابط و حتی سلامت روان ماست. برای درک عمق این بحران، می‌توانیم به مثال‌ها و پژوهش‌های کلاسیکی که ماهیت توجه را آشکار می‌سازند، رجوع کنیم.

داستان سامری نیکو: آزمایشی کلاسیک در روانشناسی اجتماعی

یکی از معروف‌ترین این آزمایش‌ها که سال‌ها پیش در حوزه روانشناسی اجتماعی انجام شد، مطالعه‌ای کلاسیک در مدرسه الهیات پرینستون بود [۱]. در این آزمایش، به هر دانشجوی الهیات گفته شد که قرار است یک سخنرانی تمرینی ارائه دهد و برای آماده‌سازی موضوعی دریافت کرد. سپس، آن‌ها باید به ساختمانی دیگر می‌رفتند تا سخنرانی خود را برای ارزیابی ارائه دهند [۱]. نیمی از دانشجویان موضوع تمثیل سامری نیکو را دریافت کردند که درباره مردی است که در کنار جاده به غریبه‌ای نیازمند کمک می‌کند. نیم دیگر دانشجویان موضوعات تصادفی از کتاب مقدس را دریافت کردند [۱].

نکته جالب اینجاست که هر دانشجوی الهیات که به سمت ساختمان دیگر می‌رفت، از کنار مردی عبور می‌کرد که خم شده و از درد ناله می‌کرد [۱]. سوال جالب این بود که آیا آن‌ها توقف کردند تا کمک کنند؟ و سوال جالب‌تر اینکه آیا تفکر و تعمق در مورد تمثیل سامری نیکو تفاوتی در رفتار آن‌ها ایجاد می‌کرد؟ پاسخ به این سوال، بسیار غیرمنتظره بود: تفاوتی نداشت [۱]. آنچه واقعاً اهمیت داشت، میزان فشار زمانی بود که افراد احساس می‌کردند تحت آن قرار دارند [۱].

این آزمایش، به طور عمیقی، بازتابی از داستان زندگی امروزی ماست [۱]. یک طیف از واکنش‌ها وجود دارد که از “متوجه شدن فرد دیگر” شروع می‌شود، سپس به “همدل شدن و درک آنچه با آن‌ها می‌گذرد” و در نهایت، “اگر نیازمند باشند و کاری از دست ما برآید، شفقت و شاید کمک به آن‌ها” می‌رسد [۱]. اما اگر ما در وهله اول اصلاً متوجه نشویم، هرگز این مسیر را ادامه نخواهیم داد [۱]. اینجاست که مشکل توجه در دنیای امروز خود را نشان می‌دهد: توجه ما به شدت تحت محاصره قرار گرفته است [۱].

تجربیات شخصی و شواهد از زندگی روزمره

موضوع محاصره توجه، تنها به آزمایش‌های روانشناسی محدود نمی‌شود، بلکه به وضوح در زندگی روزمره ما قابل مشاهده است. دانیل گلمن، نویسنده کتاب “تمرکز”، لحظه‌ای را به یاد می‌آورد که متوجه شد ما در وضعیت دشواری قرار داریم [۱]. او در راه ملاقاتی بود و در حالی که رانندگی می‌کرد، پیامک می‌فرستاد تا به افرادی که منتظرش بودند، اطلاع دهد که در راه است [۱]. این رفتار، به گفته خودش، “وحشتناک” است، زیرا تحقیقات نشان می‌دهند که پیامک فرستادن هنگام رانندگی دقیقاً معادل رانندگی در حالت مستی است؛ این یک عمل بسیار خطرناک است و در برخی ایالت‌ها حتی غیرقانونی اعلام شده است [۱]. این مثال، نشان‌دهنده نوعی حواس‌پرتی است که نه تنها عملکرد ما را مختل می‌کند، بلکه جان ما و دیگران را به خطر می‌اندازد.

یک مثال دیگر از محاصره توجه، تجربه‌ای است که گلمن هنگام نوشتن کتاب خود داشته است [۲]. او در حال نگارش کتاب، در “جریان” (Flow) کامل بود و به خوبی می‌نوشت. اما ناگهان نیاز پیدا کرد تا چیزی را جستجو کند، بنابراین به Google Scholar مراجعه کرد، که به گفته او، به دلیل دسترسی به پایگاه داده‌های دانشگاهی، آن را دوست دارد [۲]. اما به محض باز کردن مرورگر وب، با اخبار روز مواجه شد و از آنجایی که “معتاد به اخبار” است، شروع به خواندن داستان‌های خبری کرد [۲]. قبل از اینکه متوجه شود، 15 تا 20 دقیقه گذشته بود تا به یاد آورد که اصلاً برای چه کاری مرورگر را باز کرده بود [۲].

این تجربه‌ها نه تنها شخصی نیستند، بلکه بازتابی از یک واقعیت فراگیر در زندگی امروز ماست [۲]. همه ما در یک قایق هستیم: ابزارهایی که استفاده می‌کنیم – کامپیوترها، تلفن‌ها و غیره – طوری طراحی شده‌اند که ما را قطع کرده، اغوا کنند و توجه ما را از این چیز به آن چیز منحرف سازند [۲]. معمولاً هدف نهایی این حواس‌پرتی‌ها، فروش چیزی به ماست، مثلاً از طریق تبلیغات پاپ‌آپ [۲]. به همین دلیل، توجه به گونه‌ای در محاصره قرار گرفته که هرگز پیش از این نبوده است [۲].

از “پازل” تا هنجار اجتماعی جدید: تغییرات فرهنگی در توجه

تغییرات فرهنگی در نحوه تعامل ما با توجه، خود یکی از بارزترین نشانه‌های این بحران است. در سال 2007، مجله “تایم”، یک نشریه بزرگ آمریکایی، مقاله‌ای کوچک منتشر کرد که در آن واژه‌ای جدید در زبان انگلیسی معرفی شده بود: “پازل” (pizzle) [۲]. این واژه، ترکیبی از “گیج” (puzzled) و “عصبی” (pissed-off) بود [۲]. “پازل” به لحظه‌ای اشاره داشت که شما با کسی هستید و او ناگهان بلک‌بری خود را بیرون می‌آورد، شروع به صحبت با شخص دیگری می‌کند و شما را نادیده می‌گیرد [۲]. در سال 2007، این رفتار غیرمعمول تلقی می‌شد [۲].

اما همانطور که بلک‌بری از بین رفت، واژه “پازل” نیز از بین رفت، چرا که اکنون این رفتار به هنجار اجتماعی جدید تبدیل شده است [۲]. امروزه، شما ممکن است به یک رستوران بسیار رمانتیک بروید و زوجی را ببینید که هر دو به جای اینکه در چشمان یکدیگر نگاه کنند، مشغول نگاه کردن به تلفن‌های خود هستند [۲]. این نشان می‌دهد که اتفاقی برای ما افتاده است [۲].

این تحولات فرهنگی با پیش‌بینی هوشمندانه هربرت سایمون، برنده جایزه نوبل در سال 1977، همخوانی دارد [۲]. او نوشت: “اطلاعات، توجه را مصرف می‌کند؛ از این رو، ثروت اطلاعاتی، فقر توجه را ایجاد می‌کند” [۲]. ما وارد دورانی شده‌ایم که در معرض خطر فقر عمدی در توجه قرار داریم [۲]. نشانه‌های این فقر، فراتر از زوجی است که به جای یکدیگر، به تلفن‌هایشان نگاه می‌کنند [۲]. به عنوان مثال، مادری را می‌بینیم که در حال نگهداری از یک کودک نوپا است، اما کودک تلاش می‌کند توجه او را جلب کند، در حالی که مادر مشغول پیامک فرستادن است [۲]. پدران نیز همین وضعیت را دارند [۲].

مثال دیگری از این فقر توجه، تعطیلات تابستان گلمن در جزیره مارتاز وین‌یارد (Martha’s Vineyard) در سواحل نیوانگلند بود [۳]. او تاکسی مشترکی را از کشتی به سمت خانه‌اش گرفته بود و با هفت خواهر انجمنی (sorority sisters) دانشجوی دانشگاهی که برای آخر هفته با هم می‌رفتند، همسفر بود [۳]. آن‌ها سوار ون بزرگ تاکسی شدند و در عرض یک یا دو دقیقه، هر یک از خواهران انجمنی به صفحه‌ نمایش آیفون یا آی‌پد خود خیره شده بودند [۳]. آن‌ها با یکدیگر صحبت نمی‌کردند [۳]. این یک نشانه واقعی از بحران عمیق در توانایی ما برای برقراری ارتباط واقعی و عمیق است، چرا که توجه متقابل، سنگ بنای هرگونه ارتباط معنادار است [۳].


توجه در روابط: سنگ بنای ارتباطات عمیق

همانطور که در بخش قبل دیدیم، فقدان توجه، می‌تواند به فقر در روابط منجر شود [۲]. اما توجه فعال و کامل، دقیقاً همان چیزی است که بنیان روابط قوی و عمیق را تشکیل می‌دهد. مفهوم “رپورت” (rapport) یا همان همدلی و هماهنگی عمیق در روابط، سه عنصر اساسی دارد که همگی حول محور توجه می‌چرخند [۳].

عناصر اصلی رپورت (همدلی و هماهنگی)

  1. توجه کامل متقابل: این اولین و اساسی‌ترین عنصر رپورت است [۳]. زمانی که دو نفر به یکدیگر توجه کامل و بدون حواس‌پرتی دارند، فضایی برای ارتباط واقعی ایجاد می‌شود. این توجه، فراتر از صرفاً شنیدن کلمات است؛ به معنای حضور کامل ذهنی و عاطفی با طرف مقابل است [۳].
  2. همگام‌سازی غیرکلامی: از توجه کامل، عنصر دوم پدید می‌آید: همگام‌سازی غیرکلامی [۳]. اگر از دو نفری که واقعاً در حال رپورت و ارتباط هستند فیلم بگیرید و آن را در سکوت تماشا کنید، بدن‌هایشان طوری به نظر می‌رسند که گویی طراحی رقص شده‌اند [۳]. این هماهنگی توسط دسته‌ای از سلول‌های مغزی به نام نوسان‌گرها (oscillators) مدیریت می‌شود [۳]. نوسان‌گرها نحوه واکنش ما به دیگران و به اشیاء فیزیکی را کنترل می‌کنند [۳]. آن‌ها برای بقای گونه انسانی بسیار مهم هستند؛ به عنوان مثال، در لحظه اولین بوسه، سرعت نزدیک شدن دو سر به یکدیگر را تعیین می‌کنند و اگر اشتباه کنند، می‌توانند به معنای پایان گونه باشد [۳]. این مثال اگرچه اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد، اما اهمیت حیاتی نوسان‌گرها و به تبع آن، هماهنگی غیرکلامی در روابط انسانی را نشان می‌دهد [۳].
  3. احساس خوب: عنصر سوم، پس از توجه کامل و همگام‌سازی غیرکلامی، این است که ارتباط احساس خوبی دارد [۳]. این یک وضعیت دلپذیر و شادی‌بخش است که بتوانید با کسی چنین عمیقاً ارتباط برقرار کنید [۳]. این‌ها همان لحظاتی در زندگی ما هستند که غنی‌ترین و مهم‌ترین لحظات محسوب می‌شوند [۳].

لحظه انسانی: فراخوانی برای بازپس‌گیری توجه

با وجود اهمیت حیاتی رپورت و توجه در روابط، واقعیت امروز نشان می‌دهد که این توانایی در حال از دست رفتن است. اخیراً مقاله‌ای در مجله Harvard Business Review با عنوان “لحظه انسانی” (The Human Moment) منتشر شد [۳]. این مقاله به خوانندگان می‌گفت: “اگر می‌خواهید با کسی ارتباط واقعی داشته باشید و او به دفتر کار شما می‌آید، یا این را به خاطر بسپارید: از صفحه نمایش خود روی برگردانید، تلفن خود را نادیده بگیرید و هر وسیله دیگری را کنار بگذارید، از خیال‌پردازی یا هر آنچه در ذهن دارید دست بردارید و توجه کامل خود را به فرد مقابلتان معطوف کنید” [۳]. غم‌انگیز است که برای گفتن چنین حقیقت بدیهی‌ای، نیاز به یک مقاله در هاروارد بیزینس ریویو داریم، اما وضعیت ما به این مرحله رسیده است، زیرا توجه به کالایی نادر و نادرتر تبدیل شده است [۳].

با این حال، توجه یک کالای بسیار ارزشمند است [۳]. زمان آن فرا رسیده است که در زندگی خود موضعی فعالانه بگیریم و در برابر این هجوم نامحسوس مقابله کنیم [۳]. مثال‌های الهام‌بخشی از افرادی وجود دارد که این کار را می‌کنند. به عنوان مثال، زوجی هستند که وقتی به خانه برمی‌گردند، با هم قرار می‌گذارند که تلفن‌های خود را در کشو بگذارند و تا شب به آن‌ها نگاه نکنند [۳]. روش جدیدی برای دورهمی نیز در ایالات متحده رایج شده است که شاید در بریتانیا نیز اتفاق افتاده باشد [۴]. وقتی افراد برای شام با هم جمع می‌شوند، هر کس تلفن خود را بیرون آورده و وسط میز می‌گذارد [۴]. اولین نفری که قبل از آمدن صورتحساب به سراغ تلفن خود می‌رود، باید کل صورتحساب را پرداخت کند [۴]. این‌ها نشانه‌هایی از مقاومت در برابر هجوم حواس‌پرتی و تلاش برای بازپس‌گیری “لحظه انسانی” و پرورش روابط عمیق‌تر است [۳, ۴].


انواع توجه: از تمرکز انتخابی تا حالت جریان (Flow)

توجه، یک مفهوم یکپارچه و تک‌بعدی نیست؛ بلکه دارای انواع و حالت‌های مختلفی است که هر یک نقش مهمی در نحوه پردازش اطلاعات، عملکرد و حتی خلاقیت ما ایفا می‌کنند [۴]. درک این انواع توجه، به ما کمک می‌کند تا بهتر بتوانیم آن را مدیریت کرده و برای اهداف مختلف به کار بگیریم.

توجه انتخابی و حواس‌پرتی‌ها

واضح‌ترین نوع توجه، توجه انتخابی است [۴]. این همان حالتی است که ما بر روی یک چیز خاص تمرکز می‌کنیم و چیزهای دیگر را نادیده می‌گیریم [۴]. برای مثال، اگر شما به سخنران نگاه می‌کنید، احتمالاً متوجه تخته سفید پشت سر او نیستید [۴]. این نوع حواس‌پرتی‌ها، که به آن‌ها حواس‌پرتی‌های حسی (sensory distractors) می‌گویند، نسبتاً آسان‌تر قابل مدیریت هستند [۴]. به سادگی می‌توانیم انتخاب کنیم که آن‌ها را نادیده بگیریم.

اما دسته دوم حواس‌پرتی‌ها، بسیار دشوارتر و قدرتمندتر هستند: حواس‌پرتی‌های عاطفی (emotional distractors) [۴]. این‌ها افکاری درباره مکالمه‌ای هستند که خوب پیش نرفت، کدورتی که صبح با شریک زندگی‌مان داشتیم، یا عمدتاً نگرانی‌های مربوط به روابط و چیزهایی که ما را ناراحت کرده‌اند [۴, ۵]. قدرت احساسات در ربودن توجه، بسیار زیاد است [۵].

رابطه بین توجه و عملکرد: منحنی U وارونه

هر چه ما متمرکزتر باشیم، در هر کاری که انجام می‌دهیم، بهتر عمل می‌کنیم [۴]. این یک حقیقت بدیهی است. به عنوان مثال، آزمایشی که توانایی تمرکز در بین ورزشکاران را می‌سنجد، پیش‌بینی می‌کند که آن‌ها در فصل بعد چقدر خوب عمل خواهند کرد [۴]. هر چه ذهن ما کمتر سرگردان باشد، و یا ذهن دانش‌آموزان هنگام خواندن یک متن کمتر منحرف شود، درک ما از متن بهتر خواهد بود [۴].

با این حال، واقعیت این است که به طور متوسط، هنگام خواندن یک کتاب، ذهن ما حدود 20 تا 40 درصد مواقع سرگردان است [۴]. البته، این میزان ممکن است به کتاب مورد نظر بستگی داشته باشد؛ مطالعه‌ای که این یافته را نشان داد، با کتاب “غرور و تعصب” انجام شده بود [۴]. نکته اصلی این است که هر چه توجه بیشتر دچار اختلال شود، به ویژه برای جوانان، درک و ساخت مدل‌های ذهنی تجمعی که منجر به تسلط در هر موضوعی می‌شود، برایشان دشوارتر خواهد بود [۴].

رابطه بین عملکرد و فعالیت مغز، به ویژه سطح هورمون‌های استرس مانند کورتیزول و آدرنالین، بسیار معنی‌دار و به شکل U وارونه است [۴]. این منحنی نشان می‌دهد که بالاترین سطح عملکرد، زمانی اتفاق می‌افتد که توجه کاملاً صد درصد یا حتی صد و ده درصد جذب شده باشد [۴]. این حالت، همان چیزی است که جریان (Flow) نامیده می‌شود [۴].

حالت جریان (Flow)

حالت جریان برای کسانی که با آن آشنا نیستند، توسط محققانی کشف شد که از افراد در حوزه‌های مختلف تخصص – بسکتبالیست‌ها، بالرین‌ها، جراحان مغز و اعصاب – پرسیدند: “زمانی را به ما بگویید که از خودتان فراتر رفتید، کاملاً در اوج بودید، حتی خودتان هم شگفت‌زده شدید” [۵]. بدون توجه به حوزه تخصص، افراد پدیده مشابهی را توصیف می‌کردند: حالت جریان [۵].

یکی از ویژگی‌های بارز این حالت، این است که توجه کاملاً جذب می‌شود [۵]. یک جراح مغز و اعصاب تعریف می‌کرد که مجبور بود عملی را انجام دهد که مطمئن نبود از پس آن برآید، زیرا بسیار دشوار بود [۵]. اما او آن را “به نحو احسن” انجام داد و خودش در پایان جراحی واقعاً شگفت‌زده شد [۵]. وقتی او به اطراف اتاق عمل نگاه کرد، متوجه مقداری آوار در گوشه اتاق شد [۵]. وقتی پرسید چه اتفاقی افتاده، به او گفتند که در حین عمل، سقف فروریخته و او اصلاً متوجه نشده است [۵]. این نوع توجه، غیرقابل گسست است [۵].

حالت جریان همچنین وضعیتی است که در آن، مهارت‌های شما به بالاترین حد خود فراخوانده می‌شوند و هر تقاضایی که وجود داشته باشد، می‌توانید آن را برآورده کنید [۵]. شما بسیار انعطاف‌پذیر و سازگار هستید [۵]. و نکته مهم‌تر اینکه، این حالت احساس خوبی دارد [۵]. جریان، مانند رپورت، یک حالت لذت‌بخش است [۵]. رپورت، جریان متقابل است؛ جریان بین فردی [۵]. این نشان می‌دهد که وقتی توجه صد درصد است، چه پتانسیلی برای عملکرد و حس خوب وجود دارد.

سرگشتگی (Frazzle) و عدم درگیری (Disengagement)

در نقطه مقابل جریان، وقتی بیش از حد کار دارید، زمان کمی دارید، حمایت کمی دریافت می‌کنید و احساس تحت فشار بودن (overwhelmed) می‌کنید، در وضعیت سرگشتگی (frazzle) قرار می‌گیرید [۵]. در این حالت، هورمون‌های استرس در بالاترین حد خود هستند [۵]. این وضعیت اخیراً در مقاله‌ای در مجله علمی “Science” با عنوان “نوروبیولوژی سرگشتگی” نام‌گذاری شده است [۵].

در حالت سرگشتگی، مشکل اینجاست که نمی‌توانید از فکر کردن به آنچه شما را ناراحت یا تحت فشار قرار داده است، دست بردارید [۵]. شما روی کار در دست تمرکز نمی‌کنید، بلکه روی چیزی که شما را ناراحت کرده است تمرکز می‌کنید [۵]. این قدرت احساسات است؛ احساسات توجه را به دست می‌گیرند و آن را هدایت می‌کنند، و اگر آن‌ها بیش از حد قوی باشند، هرگز به حالت عملکرد بالا نخواهید رسید [۵].

در سوی دیگر طیف عملکرد، زمانی که افراد کم‌انگیزه یا بی‌تفاوت (disengaged) هستند، عملکرد پایین است [۵]. این یک مشکل بزرگ در محیط کار است [۵]. افراد احساس بی‌انگیزگی می‌کنند [۵]. یک نظرسنجی بسیار جالب در هاروارد انجام شد که در آن به 2500 نفر یک اپلیکیشن آیفون داده شد و این اپلیکیشن آن‌ها را در زمان‌های تصادفی در طول روز زنگ می‌زد و آن‌ها به دو سوال پاسخ می‌دادند: “الان چه کار می‌کنی؟” و “الان به چه فکر می‌کنی؟” [۶]. تفاوت بین این دو پاسخ، معیار سرگردانی ذهن (mind-wandering) بود [۶]. نتایج نشان داد که به طور متوسط، 50 درصد مواقع ذهن ما سرگردان است [۶]. تنها فعالیتی که بالاترین میزان تمرکز را داشت، “عشق‌ورزی” بود، اما سؤال اینجاست که چه کسی در چنین زمانی پرسشنامه پر می‌کند! [۶]. سه فعالیت با کمترین میزان تمرکز عبارت بودند از: رفت‌وآمد (commuting)، نشستن پشت کامپیوتر و کار [۶]. این نشان می‌دهد که اگر در کاری که انجام می‌دهید درگیر نباشید، سطح کورتیزول شما پایین‌تر خواهد بود، که به معنای عدم انگیزه و عملکرد پایین است [۶].

سرگردانی ذهن: دشمن تمرکز و کلید خلاقیت

تاکنون، تمرکز به عنوان تنها نوع ارزشمند توجه مطرح شد، اما در واقع، سرگردانی ذهن (mind-wandering) که دشمن تمرکز به حساب می‌آید، نیز ارزش بسیار زیادی دارد [۶]. در علوم مغز، این دو مفهوم “ضد هم‌بسته” (anti-correlated) هستند؛ یعنی اگر ذهن شما سرگردان باشد، به تعریف شما در حال تمرکز نیستید و بالعکس [۶].

با این حال، سرگردانی ذهن برای بینش خلاقانه کاملاً ضروری است [۶]. فرآیند خلاقیت مستلزم آن است که ابتدا اطلاعات را جمع‌آوری کنید، روی مشکل تمرکز کرده و واقعاً متمرکز شوید [۶]. و سپس، رها کنید [۶]. تاریخ علم، هنر و ریاضیات پر از افرادی است که وقتی در حال خیال‌پردازی در حمام، سوار اتوبوس شدن یا راه رفتن با سگشان بودند، به راه‌حل‌های باورنکردنی دست یافتند [۶]. دلیل این امر این است که در طول سرگردانی ذهن، ما قادر به ایجاد ارتباطات جدید و ارزشمند بین عناصر دور از هم هستیم؛ این همان تعریف یک عمل خلاقانه است [۶]. البته، اگر قرار است ایده را اجرا کنید یا به کار بگیرید، باید دوباره به تمرکز برگردید [۶]. اما سرگردانی ذهن بسیار، بسیار ارزشمند است [۶].


سه نوع تمرکز برای رهبران اثربخش

توجه، تنها در عملکرد فردی یا روابط شخصی ما اهمیت ندارد، بلکه در سطح رهبری و سازمانی نیز حیاتی است [۶]. دانیل گلمن معتقد است که رهبران برای اینکه واقعاً اثربخش باشند، به سه نوع تمرکز نیاز دارند [۶]: تمرکز درونی، تمرکز بر دیگران و تمرکز بیرونی.

تمرکز درونی: خودآگاهی و قطب‌نمای اخلاقی

تمرکز درونی به توانایی رهبر برای درک خود، ارزش‌ها، احساسات و غریزه درونی‌اش اشاره دارد [۶, ۸]. این نوع تمرکز، اساسی برای تصمیم‌گیری‌های اخلاقی و حفظ یکپارچگی فردی است.

یک مثال بارز از اهمیت تمرکز درونی، موردی است که از علوم اعصاب نقل شده است [۶]. یک وکیل شرکت که متاسفانه یک تومور کوچک در ناحیه پیش‌پیشانی مغز خود داشت، پس از عمل جراحی موفقیت‌آمیز، در وضعیت گیج‌کننده‌ای قرار گرفت [۶]. او به اندازه قبل باهوش بود، ضریب هوشی بالایی داشت و هیچ مشکلی در توجه یا حافظه نداشت [۶]. اما دیگر نمی‌توانست شغل خود را انجام دهد، در واقع هیچ کاری را نمی‌توانست انجام دهد [۶]. او در نهایت بیکار شد، همسرش او را ترک کرد و خانه‌اش را از دست داد و در اتاق خواب اضافی برادرش زندگی می‌کرد [۷]. در ناامیدی، به ملاقات یک متخصص مغز و اعصاب مشهور به نام آنتونیو داماسیو (Antonio Damasio) رفت [۷].

داماسیو در مدارهای بین ناحیه پیش‌پیشانی (که ما آگاهانه به آنچه مهم است توجه می‌کنیم، تصمیم می‌گیریم و یاد می‌گیریم) و مراکز عاطفی در مغز میانی، به ویژه آمیگدال (که رادار ما برای خطر است و احساسات قوی ما را تحریک می‌کند) تخصص دارد [۷]. در مورد این وکیل، ارتباط بین ناحیه پیش‌پیشانی و مراکز عاطفی قطع شده بود [۷]. داماسیو در ابتدا گیج بود؛ او متوجه شد که این فرد در تمام آزمایشات عصبی کاملاً خوب است، اما چیزی اشتباه بود [۷]. سپس سرنخ را پیدا کرد [۷]. او از وکیل پرسید: “قرار ملاقات بعدی ما چه زمانی باید باشد؟” و متوجه شد که وکیل می‌تواند دلایل موافق و مخالف هر ساعت را برای دو هفته آینده ارائه دهد، اما نمی‌دانست کدام یک بهتر است [۷].

داماسیو می‌گوید وقتی ما تصمیمی می‌گیریم، هر تصمیمی – از زمان قرار ملاقات بعدی گرفته تا اینکه آیا باید شغل خود را برای شغلی دیگر ترک کنم، یا چه استراتژی‌ای را برای آینده دنبال کنیم، یا با چه کسی ازدواج کنم – این‌ها تصمیماتی هستند که مستلزم آن است که بر تمام تجربه زندگی خود تکیه کنیم [۷]. و مداری که آن تجربه زندگی را جمع‌آوری می‌کند، در مغز بسیار باستانی است و ارتباط مستقیمی با بخش مغز که با کلمات فکر می‌کند، ندارد [۷]. اما ارتباط بسیار غنی‌ای با دستگاه گوارش (شکم) دارد [۷]. به همین دلیل است که ما “احساس درونی” یا “حس ششم” پیدا می‌کنیم – حس “درست است” یا “درست نیست” [۷]. داماسیو این‌ها را نشانگرهای جسمانی (somatic markers) می‌نامد؛ این زبان بدن است [۷]. توانایی تنظیم شدن با این حس درونی بسیار مهم است زیرا این یک داده ارزشمند است [۷].

مطالعه‌ای بر روی کارآفرینان کالیفرنیایی انجام شد و از آن‌ها پرسیده شد که چگونه تصمیمات خود را می‌گیرند [۷]. این افراد کسانی بودند که کسب‌وکاری را از صفر به صدها میلیون یا میلیاردها دلار رسانده بودند [۷]. آن‌ها کم و بیش یک استراتژی را بیان کردند: “من یک گردآورنده حریص اطلاعات هستم، می‌خواهم اعداد را ببینم، اما اگر حس درستی ندهد، معامله را پیش نمی‌برم” [۷]. آن‌ها به احساسات درونی خود توجه می‌کردند [۷].

یکی از مشهورترین مثال‌ها در این زمینه، داستان جورج لوکاس، خالق “جنگ ستارگان” است [۸]. لوکاس پس از موفقیت فیلم اولش، از اینکه استودیو قصد داشت فیلم بعدی‌اش را به شیوه‌ای نامطلوب ویرایش کند، متنفر بود [۸]. او احساس می‌کرد که یک هنرمند خلاق است و آن‌ها هنر او را “قصابی” کرده‌اند [۸]. او تصمیم گرفت که فیلم را به تنهایی و با بودجه خودش بسازد [۸]. هر کسی در صنعت فیلم که او را می‌شناخت، گفت که این یک اشتباه بزرگ است و نباید این کار را بکند [۸]. اما او پیش رفت [۸]. حتی پولش تمام شد و مجبور شد به 11 بانک مراجعه کند تا بتواند وامی بگیرد [۸]. او موفق شد فیلم را به پایان برساند و آن فیلم “جنگ ستارگان” بود [۸].

جورج لوکاس بر اساس حس درونی خود تصمیم گرفت؛ احساس درستی نداشت که اجازه دهد استودیو “گنوم” بعدی‌اش (هنرش) را دستکاری کند [۸]. این حس درونی، همان قطب‌نمای اخلاقی او بود [۸]. این حس به این سوال پاسخ می‌دهد که “آیا کاری که در شرف انجام آن هستم، با حس من از معنا، ارزش‌ها و اخلاقیاتم سازگار است؟” [۸]. این سوالی نیست که ابتدا با کلمات به آن پاسخ می‌دهیم، بلکه ابتدا با آنچه “درست به نظر می‌رسد” یا “غلط به نظر می‌رسد” پاسخ می‌دهیم، سپس آن را به کلمات درمی‌آوریم [۸]. هر رهبری امروز به یک قطب‌نمای اخلاقی قوی نیاز دارد [۸]. بنابراین، آگاهی درونی و تمرکز درونی کاملاً ضروری است [۸].

تمرکز بر دیگران: همدلی و درک بین فردی

تمرکز بر دیگران، به توانایی خواندن افراد، تنظیم شدن با آن‌ها و درک آنچه در درونشان می‌گذرد، اشاره دارد [۸]. این همان چیزی است که ما آن را همدلی (empathy) می‌نامیم و سه نوع اصلی دارد [۸].

  1. همدلی شناختی (Cognitive Empathy): این به معنای درک نحوه تفکر شما، مدل‌های ذهنی شما و دیدگاه شما نسبت به جهان است [۸]. این نوع همدلی به رهبر امکان می‌دهد تا به گونه‌ای با دیگران ارتباط برقرار کند که آن‌ها واقعاً درک کنند و با آن ارتباط برقرار کنند [۸]. مدیران و رهبرانی که با همدلی شناختی خوب می‌توانند با دیگران صحبت کنند، قادرند عملکردی بهتر از حد انتظار از افراد به دست آورند، زیرا می‌دانند چگونه آن‌ها را بسیج کنند و چه چیزی برایشان اهمیت دارد [۸].
  2. همدلی هیجانی (Emotional Empathy): این یک حس فوری و درک واقعی از آنچه در فرد دیگر می‌گذرد، است [۹]. این نوع همدلی کاملاً ضروری است [۹]. اگر فقط همدلی شناختی داشته باشید و همدلی هیجانی نداشته باشید، هدف را گم خواهید کرد [۹]. به عبارت دیگر، درک منطقی بدون درک حسی، کافی نیست.
  3. دغدغه همدلانه (Empathic Concern): نوع سوم همدلی نیز بسیار مهم است [۹]. این به معنای آن است که نه تنها می‌دانم شما چگونه فکر می‌کنید و چه احساسی دارید، بلکه اگر چیزی نیاز دارید و می‌توانم کمکتان کنم، مایل به کمک هستم [۹]. رهبرانی که بیشترین وفاداری را دارند و مردم دوست دارند برایشان کار کنند، هر سه نوع همدلی را دارند [۹].

مقاله‌ای در هاروارد بیزینس ریویو با عنوان “رهبری بی‌مهر” (Leadership Run Amok) به افرادی می‌پردازد که ممکن است همدلی شناختی داشته باشند، اما دو نوع دیگر را ندارند [۹]. این‌ها رهبرانی هستند که در دستیابی به اهداف بسیار خوب عمل می‌کنند، اما به آنچه برای افرادی که مدیریت می‌کنند اتفاق می‌افتد، اهمیت نمی‌دهند [۹]. آن‌ها هیچ احساسی نسبت به کارمندان خود ندارند و بنابراین، روحیه افراد را تضعیف می‌کنند و کارکنان آماده ترک سازمان هستند [۹]. این نشان می‌دهد که بدون همدلی کامل، عملکرد ممکن است از نظر اعداد خوب باشد، اما روابط و فرهنگ سازمانی به شدت آسیب می‌بینند.

تمرکز بیرونی: نگاه سیستمی و تفکر استراتژیک

تمرکز بیرونی برای فرموله کردن استراتژی‌ها و درک محیط وسیع‌تر که سازمان در آن فعالیت می‌کند، بسیار مهم است [۹]. این به معنای داشتن یک دیدگاه سیستمی و تفکر کلان (big-picture thinking) است [۹]. شما باید بتوانید آنچه را که در آینده کار خواهد کرد و آنچه را که باید انجام دهید، حس کنید [۹].

داستان غم‌انگیز در اینجا، سرنوشت بلک‌بری است [۹]. اساساً دو نوع تفکر استراتژیک وجود دارد: یکی بهره‌برداری (exploitation) و دیگری کاوش (exploration) [۹].

  • در بهره‌برداری، شما محصول یا برندی را که بسیار خوب عمل کرده است، برمی‌دارید و آن را بهبود می‌بخشید، تنظیم می‌کنید و بهتر و بهتر می‌سازید، زیرا همچنان برای شما کار می‌کند [۹]. بلک‌بری دقیقاً همین کار را کرد [۹].
  • اما خطر زمانی است که شما کاوش را انجام ندهید [۹]. کاوش به معنای نگاه گسترده، دیدن آنچه در حال وقوع است، روندهای آینده، انجام تحقیق و توسعه (R&D) و تلاش برای ایجاد چیز جدید بعدی است [۹]. بلک‌بری در این زمینه شکست خورد [۹]. آن‌ها نتوانستند، برای مثال، سامسونگ را ببینند و متوجه نشدند که رقابت چه می‌کند [۹].

اگر شما تمرکز درونی، تمرکز بر دیگران و تمرکز بیرونی را نداشته باشید، خطر این است که بی‌هدف، بی‌اطلاع یا غافلگیر شوید [۹]. این سه نوع تمرکز، یکدیگر را تکمیل می‌کنند و برای رهبری جامع و اثربخش ضروری هستند.


تقویت توجه: یک عضله ذهنی

خبر خوب این است که توجه، مانند یک عضله ذهنی عمل می‌کند [۹]. درست همانطور که با رفتن به باشگاه و بلند کردن وزنه‌ها، هر بار که یک حرکت تکراری انجام می‌دهید، عضله‌ای را که روی آن کار می‌کنید، قوی‌تر می‌کنید، توجه را نیز می‌توان به همین روش تقویت کرد [۹].

تمرین ساده برای تقویت توجه: مشاهده تنفس

یک تمرین ساده اما قدرتمند برای تقویت توجه وجود دارد که تنها دو دقیقه طول می‌کشد [۱۰]:

  1. صاف بنشینید و چشمان خود را ببندید [۱۰].
  2. توجه خود را به نفس خود بیاورید [۱۰].
  3. سعی نکنید نفس خود را کنترل کنید، فقط آن را مشاهده کنید [۱۰].
  4. سعی کنید حس کنید که هوا چگونه وارد و خارج می‌شود، شاید از طریق سوراخ‌های بینی شما [۱۰].
  5. هر نفس را به طور کامل مشاهده کنید: دم کامل، بازدم کامل [۱۰].
  6. با نفس بعدی دوباره شروع کنید و کاملاً از حس آن آگاه باشید [۱۰].
  7. اگر متوجه شدید که ذهن شما به جای دیگری رفته است، به آرامی آن را بازگردانید و دوباره شروع کنید [۱۰].

پس از این تمرین، خواهید دید که آیا ذهن شما سرگردان بود و آیا آن را بازگرداندید [۱۰]. نکته کلیدی در این تمرین، نه حفظ تمرکز ذهن، بلکه بازگرداندن آن به هر بار که سرگردان می‌شود، است [۱۰]. این همان چیزی است که اتصالات در مدارهای توجه را تقویت می‌کند [۱۰]. این یک مطالعه است که در دانشگاه اِموری (Emory University) انجام شده است و نشان می‌دهد که این یک عضله اساسی برای ذهن است [۱۰]. نکته جالب این است که ما به طور معمول آن را ورزش نمی‌دهیم و برای جلب توجه خود به عوامل خارجی وابسته هستیم [۱۰]. در واقع، اقتصاد ما به نوعی بر پایه “جلب توجه” ساخته شده است [۱۰].

عادت و جهت‌گیری: چگونه مغز ما توجه را مدیریت می‌کند؟

مغز ما دو مکانیسم اصلی برای مدیریت توجه دارد:

  • عادت (Habituation): این کاری است که مغز وقتی روز به روز همان چیز قدیمی را می‌بیند انجام می‌دهد، مثلاً همیشه از یک مسیر به سر کار می‌روید [۱۰]. بعد از مدتی، دیگر آن را نمی‌بینید؛ مغز برای توجه صرفه‌جویی می‌کند [۱۰].
  • جهت‌گیری (Orienting): از سوی دیگر، جهت‌گیری به معنای گشوده شدن است [۱۰]. هر زمان که مغز با چیزی جدید، بدیع و شگفت‌انگیز روبرو می‌شود، مغز را هیجان‌زده می‌کند [۱۰]. به همین دلیل، هر فصلی یک مد جدید می‌آید – یک تغییر جزئی در یک محصول اساسی [۱۰]. هر سال یک ماشین جدید می‌آید – فقط به اندازه کافی تفاوت دارد تا پاسخ جهت‌گیری را تحریک کند [۱۰]. این اساس اقتصاد ماست [۱۰].

با این حال، پرورش توانایی مدیریت ذهن خود به گونه‌ای که بتوانید به خواست خود جهت‌گیری کنید، یک اقدام بسیار رادیکال است [۱۰]. اما این دقیقاً همان چیزی است که با آموزش توجه امکان‌پذیر است [۱۰]. دانیل گلمن خود به یک مدافع بزرگ آن تبدیل شده است، یکی از دلایل آن، تحقیقات انجام شده در این زمینه است [۱۰].

علم اعصاب و ذهن‌آگاهی: تغییر سیم‌کشی مغز

ریچارد دیویدسون (Richard Davidson)، دانشمند علوم اعصاب در دانشگاه ویسکانسین، که در زمینه مغز و احساسات تخصص دارد، در تحقیقات خود یافته است که:

  • هنگامی که ما آشفته، ناراحت، عصبانی و مضطرب هستیم، فعالیت زیادی در ناحیه پیش‌پیشانی سمت راست و همچنین در آمیگدال (نقطه تحریک مغز برای پاسخ جنگ یا گریز) وجود دارد [۱۰, ۱۱].
  • هنگامی که ما در حالتی مثبت هستیم، مثلاً احساس عالی و پرشور داریم و روز را فوق‌العاده می‌دانیم، فعالیت زیادی در سمت چپ مغز و هیچ فعالیتی در سمت راست وجود ندارد [۱۱].

هر یک از ما در حالت استراحت، یک نسبت فعالیت راست به چپ داریم که دامنه خلقی روزانه ما را پیش‌بینی می‌کند [۱۱]. دیویدسون دریافت که این نسبت مانند ضریب هوشی، یک منحنی زنگوله‌ای دارد [۱۱]. اکثر ما در میانه قرار داریم، هم روزهای بد داریم و هم روزهای خوب [۱۱]. اگر در نمودار بسیار به سمت راست باشید، ممکن است از نظر بالینی افسرده یا مضطرب باشید [۱۱]. اگر بسیار به سمت چپ باشید، بسیار انعطاف‌پذیر (resilient) هستید و به سرعت از شکست‌ها بهبود می‌یابید [۱۱].

دیویدسون با جان کابات-زین (Jon Kabat-Zinn) همکاری کرد، کسی که ذهن‌آگاهی (mindfulness) را به روشی که او آن را “ذن‌آگاهی” می‌نامد، بسیار محبوب کرده است [۱۱]. ذهن‌آگاهی به عنوان راهی برای مدیریت بیماری‌های مزمن در بخش پزشکی و همچنین اخیراً در شرکت‌های آمریکایی بسیار مورد توجه قرار گرفته است [۱۱]. ذهن‌آگاهی کم و بیش همان کاری است که در تمرین مشاهده تنفس انجام دادیم [۱۱].

دیویدسون و کابات-زین به یک استارتاپ بیوتکنولوژی که محیطی با فشار بالا داشت، رفتند [۱۱]. آن‌ها به کارکنان یاد دادند که چگونه ذهن‌آگاهی را انجام دهند؛ 30 دقیقه در روز به مدت هشت هفته [۱۱]. چیزی که دیویدسون کشف کرد این بود که قبل از آن، مغز افراد به سمت راست متمایل بود، آن‌ها کاملاً مضطرب و تحت فشار بودند [۱۱]. پس از هشت هفته، 30 دقیقه در روز، مغز آن‌ها به سمت چپ متمایل شد [۱۱]. نکته بسیار جالب این بود که افراد به طور خودبه‌خودی شروع به گفتن کردند: “می‌دانید، من دوباره از کارم لذت می‌برم. به یاد می‌آورم که چه چیزی را در این شغل دوست داشتم” [۱۱]. به عبارت دیگر، حالت مثبت به وضوح تفاوت ایجاد می‌کرد [۱۱]. این یکی از دلایلی است که کسب‌وکارها ذهن‌آگاهی را وارد محیط کار می‌کنند [۱۱].


اهمیت توجه در پرورش کودکان و نسل‌های آینده

در حالی که بزرگسالان نیز به تقویت توجه نیاز دارند، دانیل گلمن معتقد است که کودکان بیش از همه نیاز به توجه به توجه به این شیوه دارند [۱۱]. دوران کودکی به دلیل هجوم دنیای دیجیتال به جهان شخصی ما تغییر کرده است [۱۱].

تغییرات دوران کودکی در عصر دیجیتال

یک معلم کلاس هشتم از نحوه پیامک فرستادن بچه‌ها در ایالات متحده شکایت می‌کرد [۱۱]. پیامک فرستادن در بین نوجوانان، بر تماس‌های تلفنی به عنوان روش ترجیحی برای ارتباط غلبه کرده است [۱۱]. کودکانی هستند که روزانه صدها پیامک به دوستان خود می‌فرستند و این دیگر غیرعادی نیست [۱۱]. این معلم می‌گفت: “20 سال است که من همان کتاب را به دانش‌آموزان 13 ساله خود آموزش می‌دهم؛ کتاب «اساطیر» از ادیت همیلتون [۱۱, ۱۲]. و او گفت: “در دو، سه، چهار سال گذشته، دانش‌آموزانم شروع به گفتن می‌کنند که در خواندن این کتاب مشکل دارند، کمی سخت‌تر است” [۱۲]. او این مشکل را به از دست دادن توانایی درک به دلیل حواس‌پرتی مداوم نسبت می‌دهد [۱۲].

صحنه‌ای دیگر که نگرانی را بیشتر می‌کند، دیدن کودکی نه یا ده ساله بود که در حال دوچرخه‌سواری و همزمان پیامک فرستادن بود [۱۲]. خوشبختانه این اتفاق در یک جاده روستایی رخ داده بود، اما این نشان‌دهنده عمق مشکل است [۱۲].

نوروپلاستیسیته و رشد مغز کودکان

دلیل نگرانی درباره کودکان این است که مغز آخرین عضوی از بدن است که از نظر آناتومیکی بالغ می‌شود [۱۲]. رشد آن از بدو تولد آغاز می‌شود و تا اواسط دهه 20 زندگی تکمیل نمی‌شود [۱۲]. در این مدت، اصل نوروپلاستیسیته (neuroplasticity) یا همان انعطاف‌پذیری عصبی، فوق‌العاده مهم است [۱۲]. نوروپلاستیسیته می‌گوید که تجربیات مکرر، مغز را شکل می‌دهند [۱۲]. یک ضرب‌المثل دیگر که همین مفهوم را بیان می‌کند، این است: “استفاده کن یا از دست بده (use it or lose it)” [۱۲].

اگر کودکی تجربه‌ای از همدلی و تجربه دیگری از همدلی داشته باشد، مدارهای مربوط به همدلی در مغز او رشد می‌کنند [۱۲]. اگر کودکی تجربه توجه کامل و نادیده گرفتن حواس‌پرتی‌ها را داشته باشد، اتصالات مربوط به آن مدارها در مغز او رشد می‌کنند [۱۲]. کودکان برای رشد صحیح مغزشان به این موارد نیاز دارند [۱۲]. وقتی ما رشد کودک و گذر او از مراحل مختلف کودکی را می‌بینیم، در واقع علائم بیرونی رشد مغز را مشاهده می‌کنیم [۱۲]. بنابراین، وظیفه ماست که به کودکان کمک کنیم مغز خود را به بهترین شکل ممکن شکل دهند [۱۲].

برنامه‌های آموزش توجه و همدلی در مدارس

یک مثال الهام‌بخش از تلاش برای کمک به کودکان در این زمینه، مشاهده کلاس هفت‌ساله‌ها در اسپانیش هارلم (Spanish Harlem) منهتن بود [۱۲]. اسپانیش هارلم یک مکان بسیار فقیر است و کودکان در آنجا در پروژه‌های مسکن زندگی می‌کنند که وضعیت اسفناکی دارند [۱۲]. معلمی تعریف می‌کرد که یک روز، کودکی با حالتی آشفته به کلاس آمد، او تازه دیده بود که کسی مورد اصابت گلوله قرار گرفته است [۱۲]. معلم پرسید چند نفر از شما کسی را می‌شناسید که مورد اصابت گلوله قرار گرفته باشد و هر دستی بالا رفت [۱۲]. این وضعیت کودکی در آن محله است، یک مکان بسیار دشوار [۱۲].

در این کلاس، برنامه‌ای به نام “دوستان نفس‌کشیدن” (Breathing Buddies) اجرا می‌شد [۱۲]. هر روز، تمام کودکان این کلاس یک جلسه داشتند که به گوشه‌های کوچک خود می‌رفتند و یک حیوان عروسکی مورد علاقه خود را برمی‌داشتند و آن را روی فرش دراز می‌کردند [۱۲]. آن‌ها حیوان را روی شکم خود می‌گذاشتند و بالا رفتن آن را با دم و پایین رفتن آن را با بازدم تماشا می‌کردند [۱۲]. آن‌ها روی دم و بازدم خود تا سه می‌شمردند [۱۲, ۱۳]. آن‌ها دقیقاً همان کاری را انجام می‌دادند که در تمرین تنفس انجام شد، و با این کار، ظرفیت و عضله ذهنی توجه را تقویت می‌کردند [۱۳].

این تمرین دو فایده داشت [۱۳]. زیرا همین مدارها، احساسات طوفانی را نیز آرام می‌کنند [۱۳]. توانایی مدیریت احساسات به طور جدایی‌ناپذیری با توانایی توجه مرتبط است [۱۳]. معلم می‌گفت که یک روز به دلیل مشکل برنامه‌ریزی، مجبور شدند این جلسه را لغو کنند و کلاس هرج و مرج شد [۱۳]. این نشان می‌دهد که این تمرین برای این کودکان تفاوت بزرگی ایجاد می‌کند [۱۳].

یادگیری اجتماعی-هیجانی (Social Emotional Learning – SEL)

برای مدت طولانی، از یادگیری اجتماعی-هیجانی (SEL) دفاع شده است [۱۳]. SEL شامل مؤلفه‌های هوش هیجانی – خودآگاهی، مدیریت زندگی درونی، همدلی، مدیریت روابط – است و آن را بخشی از برنامه درسی می‌کند [۱۳]. این کار به گونه‌ای انجام می‌شود که از جنبه‌های آکادمیک کم نمی‌کند، بلکه توانایی کودکان را در مدیریت خود و روابطشان افزایش می‌دهد [۱۳].

روابط کودکان، به خصوص از سن بلوغ به بعد، اهمیت زیادی پیدا می‌کنند [۱۳]. قبل از بلوغ، مهم‌ترین روابط در زندگی کودک، خانواده است [۱۳]. اما پس از بلوغ، روابط با همسالان بسیار مهم می‌شود و “ملودرام‌های دوران کودکی” – مثلاً “آن‌ها مرا به مهمانی دعوت نکردند” – توجه کودک را به خود جلب می‌کنند [۱۳]. این‌ها ناراحتی‌های عاطفی هستند [۱۳]. هر چه بیشتر بتوانید این ناراحتی‌ها را مدیریت کنید، ظرفیت توجه بیشتری برای شنیدن آنچه معلم می‌گوید، خواهید داشت [۱۳].

یکی از کارهایی که در این کلاس‌ها و برنامه‌ها انجام می‌شود، که در محله‌ای مشابه اسپانیش هارلم در نیو هیون نیز دیده شده است، استفاده از یک پوستر در دیوار هر کلاس است که شبیه یک چراغ راهنمایی است: چراغ قرمز، چراغ زرد، چراغ سبز [۱۳]. روی آن نوشته شده است: “وقتی ناراحت هستید، چراغ راهنمایی را به یاد بیاورید” [۱۳].

  • چراغ قرمز: توقف کن، آرام شو و قبل از عمل فکر کن [۱۳]. این درس بسیار ارزشمندی است زیرا می‌گوید که ما نمی‌توانیم احساساتی را که خواهیم داشت تعیین کنیم؛ احساسات ناخواسته به سراغ ما می‌آیند، اما وقتی آن‌ها را دارید، می‌توانید متوقف شوید و فکر کنید که چه کاری می‌خواهید انجام دهید [۱۳]. در واقع، یکی از تعاریف بلوغ، طولانی کردن شکاف بین تکانه و عمل است [۱۳].
  • چراغ زرد: به طیفی از کارهایی که می‌توانید انجام دهید و پیامدهای آن‌ها فکر کنید [۱۳].
  • چراغ سبز: بهترین گزینه را انتخاب کرده و آن را امتحان کنید [۱۳].

این یک درس در کنترل شناختی (cognitive control) است [۱۳].

آزمایش مارشمالو: پیش‌بینی موفقیت در آینده

برخی از شما ممکن است با آزمایش مارشمالو (Marshmallow Test) آشنا باشید، یک مطالعه افسانه‌ای دیگر در روانشناسی [۱۴]. در این آزمایش، کودکان چهار ساله در دانشگاه استنفورد، یکی یکی به اتاقی آورده می‌شدند و پشت یک میز کوچک می‌نشستند [۱۴]. یک مارشمالو بزرگ و آبدار جلوی آن‌ها گذاشته می‌شد [۱۴]. آزمایش‌گر به کودک چهار ساله می‌گفت: “می‌توانی الان مارشمالو را بخوری اگر می‌خواهی، اما اگر آن را نخوری تا من از یک کار برگردم، می‌توانی دو تا داشته باشی” [۱۴]. سپس او اتاق را ترک می‌کرد [۱۴]. این موقعیتی بود که روح هر چهار ساله‌ای را به چالش می‌کشید [۱۴]. برخی از آن‌ها می‌رفتند و آن را بو می‌کردند، یا از آن می‌پریدند و بقیه می‌رفتند و آواز می‌خواندند و می‌رقصیدند تا خود را مشغول نگه دارند [۱۴]. حدود یک سوم بچه‌ها نمی‌توانستند مقاومت کنند و همانجا آن را برمی‌داشتند و می‌خوردند [۱۴]. و حدود یک سوم دیگر، 10 تا 12 دقیقه بی‌وقفه صبر می‌کردند تا آزمایش‌گر برگردد و دو مارشمالو را دریافت می‌کردند [۱۴].

نتایج اصلی این مطالعه 14 سال بعد به دست آمد، زمانی که آن‌ها در آستانه ورود به دانشگاه بودند و دو گروه – آن‌هایی که خورده بودند و آن‌هایی که صبر کرده بودند – مقایسه شدند [۱۴]. مشخص شد که آن‌هایی که صبر کرده بودند، با همسالان خود بسیار بهتر کنار می‌آمدند [۱۴]. آن‌ها هنوز هم قادر به به تعویق انداختن لذت‌جویی در پیگیری اهدافشان بودند، که دقیقاً همان چیزی بود که این آزمایش می‌سنجید [۱۴]. و این یک شگفتی بود: در آزمون ورودی دانشگاه آمریکایی (SAT)، که در آن زمان 1600 امتیاز کل داشت، کودکانی که صبر کرده بودند، 210 امتیاز برتری نسبت به کودکانی که مارشمالو را قاپیده بودند، داشتند [۱۴]. این موضوع واقعاً جالب است زیرا این‌ها همه فرزندان والدینی در دانشگاه استنفورد بودند؛ این‌ها خانواده‌های با ضریب هوشی بالا و موفق بودند [۱۴].

پس چه خبر بود؟ تفاوت به نظر می‌رسد این است که اگر شما قادر به مدیریت تکانه خود نباشید، و سرگردانی ذهن نوعی میکروکاسم از آن است، آنگاه بیشتر ناراحت خواهید شد، احساساتی‌تر خواهید بود و قادر نخواهید بود به آنچه معلم می‌گوید توجه کنید، بنابراین به خوبی یاد نمی‌گیرید [۱۴].

مطالعه‌ای دیگر که تنها چند سال پیش در نیوزلند انجام شد، این یافته‌ها را تقویت کرد [۱۴]. هر کودک متولد شده در یک شهر نیوزلند در طول یک سال، بخشی از این مطالعه شد [۱۴]. از سن 4 تا 8 سالگی، آن‌ها به طور دقیق در زمینه کنترل شناختی با معیارهای مختلفی از جمله آزمایش مارشمالو مورد آزمایش قرار گرفتند [۱۴]. سپس وقتی در دهه 30 زندگی خود بودند، دوباره پیگیری شدند [۱۴]. مشخص شد که کنترل شناختی – توانایی نگه داشتن ذهن خود در اینجا یا بازگرداندن آن هنگام سرگردانی – پیش‌بینی‌کننده بهتری برای موفقیت مالی و سلامت در میانسالی بود تا ضریب هوشی یا وضعیت اجتماعی-اقتصادی خانواده [۱۵]. این یک عامل کاملاً مستقل است [۱۵]. در واقع، افرادی که این مطالعه را انجام دادند، استدلال می‌کنند که ما باید این توانایی را به کودکان آموزش دهیم تا شرایط بازی را برای همه برابر کنیم [۱۵]. بنابراین، این مهارت در حال تبدیل شدن به بخشی از یادگیری اجتماعی-هیجانی است [۱۵].

یادگیری اجتماعی-هیجانی و حل اختلافات

یادگیری اجتماعی-هیجانی همچنین به معنای هوشمند بودن در روابط است [۱۵]. مثالی که در نیو هیون بین پسران یازده ساله اتفاق افتاد، این موضوع را روشن می‌کند [۱۵]. سه پسر در حال رفتن به بازی فوتبال (فوتبال آمریکایی) بودند [۱۵]. پسر اول کمی چاق و نه چندان ورزیده بود، و دو پسر دیگر که پشت سر او بودند، در فوتبال بسیار خوب و ورزیده بودند [۱۵]. آن‌ها شروع به کنایه زدن به پسر اول کردند [۱۵]. یکی از بچه‌ها با پوزخند بزرگی به پسر اول گفت: “اوه، پس تو فکر می‌کنی می‌خواهی فوتبال بازی کنی؟” [۱۵]. پسر چاق ایستاد، نفس عمیقی کشید، گویی خود را برای مقابله آماده می‌کرد [۱۵]. این وضعیت می‌توانست به راحتی منجر به دعوا در مدرسه شود [۱۵]. اما پسر برگشت و گفت: “آره، می‌خواهم تلاش کنم فوتبال بازی کنم. خیلی خوب نیستم، اما در هنر خیلی خوبم. هر چیزی را نشانم بدهید، می‌توانم واقعاً خوب نقاشی کنم. اما تو، در فوتبال فوق‌العاده‌ای. روزی دوست دارم به خوبی تو باشم” [۱۵].

در این لحظه، پسر دیگر “ذوب شد” [۱۵]. نزدیک آمد، بازویش را دور او انداخت و گفت: “اوه، تو آنقدرها هم بد نیستی. بگذار چند چیز بهت یاد بدهم” [۱۵]. این اتفاق تصادفی نبود؛ این به آن “پوت‌آپ” (put-up) می‌گویند [۱۵]. آن پسر آن را در برنامه SEL خود آموخته بود [۱۵]. این روشی برای مقابله با “پوت‌داون” (put-downs) یا همان تحقیرها است، که یک مشکل بسیار بزرگ در سال‌های اولیه نوجوانی است [۱۵]. و این فقط بخشی از یک برنامه درسی گسترده‌تر است که به آنچه برای کودکان اهمیت دارد توجه می‌کند، و توجه باید بخشی از آن برنامه درسی باشد [۱۵].

این تنها در مدارس نیست؛ والدین اولین مربیان در تمام این زمینه‌ها هستند [۱۵]. وقتی نوزادی را که گریه می‌کند، بلند می‌کنید و او را آرام می‌کنید، در واقع به او یاد می‌دهید که چگونه خودش را آرام کند [۱۵]. وقتی به یک کودک نوپا اشاره می‌کنید که “وقتی این کار را کردی، دوستت احساس بدی پیدا کرد”، این درس همدلی است [۱۵]. بنابراین، درس‌های توجه و هوش هیجانی خیلی زود در زندگی شروع می‌شوند [۱۵]. اما ما باید در این زمینه بهتر عمل کنیم [۱۵].

اثرات رسانه‌های دیجیتال و بازی‌های ویدئویی

یکی از دلایل نیاز به بهبود در آموزش توجه این است که کودکان بیشتر و بیشتر در معرض تأثیراتی قرار می‌گیرند که چندان عالی نیستند [۱۶]. بازی‌های ویدئویی در سراسر جهان یک مشکل بزرگ هستند و داده‌ها در مورد آن‌ها نسبتاً مختلط است [۱۶].

  • از یک سو، آن‌ها برخی از جنبه‌های توجه را بهبود می‌بخشند [۱۶]. اگر کودکی هستید که بازی‌های جنگی را دوست دارد و باید دائماً در جستجوی دشمنی باشید که ممکن است ظاهر شود و شما را بکشد، این برای تقویت هوشیاری (vigilance) بسیار خوب است [۱۶]. می‌توانید یک کنترل‌کننده ترافیک هوایی بسیار خوب باشید [۱۶].
  • با این حال، این همچنین به این معنی است که اگر کودکی به شما در راهرو برخورد کند، اولین فکر شما این است که او کینه‌ای از شما دارد؛ شما سوگیری به سمت اسناد خصمانه (hostile attribution bias) پیدا می‌کنید [1۶]. بنابراین، بازی‌های ویدئویی که اکنون داریم، تأثیرات نسبتاً مختلطی دارند [۱۶].

اما نسل جدیدی از بازی‌ها در حال ظهور هستند که از یافته‌های علوم شناختی استفاده می‌کنند [۱۶]. یکی از آن‌ها به نام Tenacity است [۱۶]. در Tenacity، شما یک آی‌پد دارید و هر بار که بازدم می‌کنید، صفحه را لمس می‌کنید [۱۶]. در پنجمین بازدم، دو بار لمس می‌کنید [۱۶]. اگر این کار را انجام دهید، یک پاداش بصری دریافت می‌کنید، مثلاً گل‌ها در صحرا شکوفا می‌شوند [۱۶]. هر چه بیشتر این کار را انجام دهید، سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود [۱۶]. اساساً، این بازی توجه را آموزش می‌دهد، اما به شیوه‌ای که توجه کودکان را مانند سایر بازی‌های ویدئویی حفظ می‌کند [۱۶].

رسانه‌ها به طور کلی، دیدگاهی بسیار سمی از جهان به ما می‌دهند [۱۶]. بیشتر اخباری که دریافت می‌کنیم درباره فاجعه، تهدید مرگ و اتفاقات وحشتناک برای مردم است؛ این اخبار برای آمیگدال (amygdala) است [۱۶]. آمیگدال بخش بسیار ابتدایی مغز است که می‌خواهد بداند چه خطراتی وجود دارد [۱۶]. با این حال، اگر تمام اعمال مهربانانه‌ای که در سراسر جهان انجام می‌شود (مثلاً مادری که به کودک خود غذا می‌دهد) را در یک کفه ترازو قرار دهیم و تمام اعمال وحشیانه را در کفه دیگر، اعمال مهربانانه بسیار بیشتر از اعمال شرورانه خواهند بود [۱۶]. اما ما با نگاه از لنز رسانه، چنین حسی از جهان دریافت نمی‌کنیم [۱۶].

خیابان کنجد (Sesame Street): یک الگوی مثبت

ما می‌توانیم از رسانه‌ها بهتر استفاده کنیم [۱۶]. یک مثال خوب خیابان کنجد (Sesame Street) است [۱۶]. خیابان کنجد یک عملیات بسیار پیچیده است [۱۷]. نویسندگان فیلمنامه آن با دو دانشمند شناختی ملاقات می‌کردند تا درباره کنترل شناختی صحبت کنند [۱۷]. بخش‌های خیابان کنجد، درس‌هایی مبتنی بر علم هستند که در قالب سرگرمی پیچیده شده‌اند [۱۷].

یکی از بخش‌هایی که پخش شد، “باشگاه خبرگان کوکی” (Cookie Connoisseur Club) بود [۱۷]. کوکی مانستر (Cookie Monster) یکی از ستاره‌های خیابان کنجد است که عاشق بلعیدن کوکی‌هاست [۱۷]. اما آلن، که فروشگاهی در خیابان کنجد را اداره می‌کند، تصمیم گرفت یک باشگاه خبرگان کوکی راه‌اندازی کند، بسیار شبیه باشگاه خبرگان شراب [۱۷]. در این باشگاه، شما یک کوکی را برمی‌دارید و آن را بررسی می‌کنید تا نواقصی را بیابید، سپس آن را برای بو کردن رایحه بو می‌کنید و سپس یک گاز کوچک می‌زنید تا آن را بچشید [۱۷]. کوکی مانستر البته می‌خواست وارد باشگاه شود [۱۷]. بنابراین آلن به او یک کوکی داد و او فوراً آن را بلعید؛ نتوانست خود را کنترل کند [۱۷]. آلن به او گفت: “می‌دانی، در این باشگاه ما انواع کوکی‌ها را امتحان خواهیم کرد، بنابراین اگر آن را نبلعی، می‌توانم تو را وارد باشگاه کنم و می‌توانی کوکی‌های بسیار زیادی را بخوری” [۱۷]. این کار کوکی مانستر را وادار به صبر کرد [۱۷]. این یک درس است [۱۷]. این برنامه‌ای است که توسط کودکان دو تا چهار ساله دوست داشته می‌شود، و کودکان دو تا چهار ساله عمدتاً از طریق الگوبرداری یاد می‌گیرند [۱۷]. بنابراین، آنچه با کوکی مانستر اتفاق می‌افتد این است که بچه‌ها درسی در کنترل شناختی می‌آموزند [۱۷].


اخلاقیات، هوش هیجانی و تأثیر توجه

توجه، فراتر از یک ابزار برای عملکرد یا رشد فردی، عمیقاً با اخلاقیات، هوش هیجانی و تعاملات اجتماعی ما در هم تنیده است. توانایی ما در توجه کامل به دیگران، بر روی نحوه تأثیر ما بر آن‌ها و حتی شیوع احساسات در جامعه، تأثیر می‌گذارد.

مدیریت احساسات مثبت: مورد ماتیو ریکارد

یک استفاده هوشمندانه از احساسات مثبت و توانایی مدیریت جهان درونی خود، که همان تمرکز درونی است، در داستان یک مرد قابل توجه به نام ماتیو ریکارد (Matthieu Ricard) نمایان می‌شود [۱۷]. او کتاب‌هایی در مورد شادی نوشته است [۱۷]. او یک فرانسوی است که دکترای زیست‌شناسی سلولی از موسسه پاستور دارد و استاد راهنمای او حتی برای تحقیقاتشان جایزه نوبل دریافت کرده است [۱۷]. اما پس از فارغ‌التحصیلی، او تصمیمی شگفت‌انگیز گرفت: او تصمیم گرفت علم را رها کند و به هیمالیا برود، یک راهب شود و بقیه عمر خود را به مدیتیشن بپردازد [۱۷]. به دلیل مطالعات دانشمندان بر روی او و اینکه او در نمودار نسبت فعالیت راست به چپ مغز (که توسط دیویدسون مطرح شد) بسیار به سمت چپ متمایل است، او را “شادترین مرد جهان” نامیده‌اند [۱۸].

پاول اِکمن (Paul Ekman)، متخصص جهانی در زمینه بیان چهره‌ای احساسات، که “تیزبین‌ترین ناظر چهره به عنوان آشکارکننده احساسات شما” است، به این موضوع علاقه‌مند بود [۱۸]. اِکمن علاقه‌مند به سرایت عاطفی (emotional contagion) بود؛ او می‌خواست بداند که تأثیر فردی مانند ماتیو، که بسیار شاد و مثبت است، بر روی کسی که کاملاً برعکس اوست، چگونه خواهد بود [۱۸].

سرایت عاطفی: تأثیر احساسات ما بر دیگران

اِکمن یک نظرسنجی تلفنی بی‌سروصدا از اساتید دانشگاهی که در آن تدریس می‌کرد، انجام داد و پرسید: “چه کسی ستیزه‌جوترین، دشوارترین و پرخاشگرترین عضو هیئت علمی ماست؟” [۱۸]. به طرز عجیبی، همه در مورد یک نفر توافق داشتند [۱۸]. او با پروفسور X تماس گرفت و گفت: “به خاطر علم، آیا در یک آزمایش علمی شرکت می‌کنید؟” [۱۸]. پروفسور با خوشحالی گفت: “حتماً، خوشحال می‌شوم” [۱۸]. اما هرچه روز آزمایش نزدیک‌تر می‌شد، او شروع به درخواست‌های فزاینده‌ای کرد که غیرمنطقی‌تر می‌شدند، و بنابراین مجبور شدند او را کنار بگذارند و با دومین پروفسور دشوار ملاقات کنند [۱۸].

این آزمایش شامل این بود که فیزیولوژی ماتیو و پروفسور اندازه‌گیری شود و آن‌ها یک مناظره داشته باشند [۱۸]. فرض مناظره این بود که پروفسور باید همان کاری را انجام دهد که ماتیو انجام داده بود: او که یک موقعیت شغلی بسیار با نفوذ، ایمن، پردرآمد و دائم داشت، باید آن را رها می‌کرد و یک راهب می‌شد و بقیه عمر خود را در یک گوشه می‌گذراند [۱۸]. در ابتدای این مناظره، فیزیولوژی پروفسور نشان می‌داد که او واقعاً از این فکر آشفته است، در حالی که ماتیو کاملاً آرام بود [۱۸]. با شروع بحث، ماتیو کاملاً آرام باقی ماند و پروفسور آرام و آرام‌تر شد [۱۸]. در پایان 15 دقیقه، او چنان از بحث لذت می‌برد که نمی‌خواست متوقف شود [۱۸].

این آزمایش نشان می‌دهد که احساسات ما، چه خوب و چه بد، مسری هستند، به خصوص زمانی که ما به یکدیگر توجه کامل می‌کنیم [۱۹].

نمونه الهام‌بخش: راننده اتوبوس نیویورک

یک مثال دیگر از قدرت سرایت عاطفی، تجربه شخصی نویسنده در نیویورک بود [۱۹]. او در یک روز بسیار گرم و مرطوب در ماه اوت در نیویورک منتظر اتوبوس بود، روزی که اغلب افراد احساس می‌کنند یک “حباب نامرئی” دورشان است و می‌گوید: “با من صحبت نکن، به من دست نزن” [۱۹]. او سوار اتوبوس شد و راننده اتوبوس کاری کاملاً شگفت‌انگیز انجام داد: او در واقع با نویسنده صحبت کرد و پرسید: “روز شما چطور است؟” [۱۹]. نویسنده شوکه شد و نشست [۱۹]. سپس متوجه شد که این راننده اتوبوس با همه سرنشینان اتوبوس در حال مکالمه است [۱۹]. او به آن‌ها درباره تخفیف‌ها، نمایشگاه‌ها و بهترین فیلم‌ها صحبت می‌کرد [۱۹]. و سپس وقتی مردم از اتوبوس پیاده می‌شدند، به آن‌ها می‌گفت: “امیدوارم بقیه روز شما واقعاً عالی باشد” [۱۹].

آن مرد یک “قدیس شهری” بود [۱۹]. او همه سرنشینان اتوبوس را متحول کرد [۱۹]. او امواج حس خوب را از طریق شهری که به شدت به آن نیاز داشت، می‌فرستاد [۱۹]. و نکته اصلی این است که برای انجام این کار، لازم نیست دهه‌ها به هیمالیا بروید [۱۹]. همه ما می‌توانیم در زندگی خود این کار را انجام دهیم، اگر توجه کنیم [۱۹].

توجه و هوش هیجانی: یک ارتباط جدایی‌ناپذیر

توجه، جدایی‌ناپذیر از هوش هیجانی است [۲۷]. مدارهای مغزی برای احساسات، همدلی و توجه در هم آمیخته‌اند [۲۷]. به عبارت دیگر، نمی‌توان یکی را بدون دیگری بهبود بخشید.

یادگیری احساسی و نژادپرستی پنهان

یکی از سوالات مهم در حوزه هوش هیجانی این است که آیا واکنش‌های عاطفی ما آموخته شده‌اند یا ذاتی؟ [۲۵]. پاسخ این است که احساسات ما ذاتی هستند، اما واکنش‌های عاطفی خاص ما عمدتاً آموخته شده‌اند [۲۵]. هر یک از ما با طیف خاصی از “نقاط تنظیم” (set points) در مواد شیمیایی مغز که احساسات را مدیریت می‌کنند، متولد می‌شویم [۲۸]. این همان چیزی است که ما آن را مزاج (temperament) می‌نامیم [۲۸]. همانطور که می‌دانید، اگر بیش از یک فرزند دارید، بچه‌ها از روز اول از نظر مزاج با هم فرق می‌کنند [۲۸].

اما اپی‌ژنتیک (epigenetics) به ما می‌گوید که این ژن‌هایی نیستند که شما دارید، بلکه کدام ژن‌ها روشن و خاموش می‌شوند که تفاوت ماندگاری را ایجاد می‌کنند [۲۸]. و رفتار در یک کودک بسیار انعطاف‌پذیر (malleable) است [۲۸]. بنابراین، اگر کودکی بسیار تکانشی است، می‌تواند کنترل شناختی را بیاموزد [۲۸]. اگر کودکی بیش از حد محدود است، می‌تواند رها کردن را بیاموزد [۲۸].

تحقیقاتی روی کودکانی انجام شده است که به آن‌ها “رفتاراً مهارشده” (behaviorally inhibited) گفته می‌شود [۲۸]. جروم کاگان (Jerome Kagan) در هاروارد دریافت که حدود 15 درصد از کودکان نسبت به محرک‌های جدید – زمین بازی جدید، دوست جدید، غذای جدید – مضطرب هستند [۲۸]. وقتی آن‌ها بسیار کوچک هستند، این‌ها همان کودکانی هستند که در سن مدرسه به عنوان خجالتی شناخته می‌شوند [۲۸]. و پیش از این تصور می‌شد که این تنها ژنتیکی است [۲۸]. اما چیزی که او متوجه شد وقتی گروهی از این کودکان را دنبال کرد، این بود که برخی از آن‌ها در سن مدرسه خجالتی نبودند [۲۸]. او به والدین آن‌ها نگاه کرد و دریافت که تفاوت در این است: اگر والدین کودک را “خجالتی” تشخیص دهند و از او محافظت کنند، این‌ها کودکانی هستند که تغییر نمی‌کنند [۲۸]. اما اگر والدین به کودک بگویند: “خب، شاید کمی در موردش احساس ترس داشته باشی، اما برو و به هر حال امتحانش کن”، آن کودک یاد می‌گیرد: “اول کمی می‌ترسم، اما اگر جلو بروم، اوقات خوشی خواهم داشت” [۲۹]. و این‌ها کودکانی هستند که در نهایت خجالتی نمی‌شوند [۲۹]. بنابراین، این یک ترکیب انعطاف‌پذیر از هر دو (ذات و تربیت) است [۲۹].

تبدیل بدبینی به خوش‌بینی

آیا اگر بدبین باشید، می‌توانید خوش‌بین بودن را یاد بگیرید؟ [۲۵]. تحقیقاتی توسط مارتین سلیگمن (Martin Seligman) در دانشگاه پنسیلوانیا انجام شده است که حوزه روانشناسی مثبت‌گرا (positive psychology) را توسعه داد [۲۵]. او این حوزه را توسعه داد زیرا روانشناسی به مدت 80 سال فقط آسیب‌شناسی را مطالعه کرده بود؛ بنابراین مشکلی وجود داشت: ما متوجه نشده بودیم که یک طیف مثبت از احساسات و تجربیات نیز وجود دارد [۲۵].

سلیگمن کودکانی را که مستعد افسردگی بودند، انتخاب کرد – مشخص شد که آن‌ها تمایل داشتند بدبین باشند و اگر چیزی خوب پیش نمی‌رفت یا در زندگی با شکست مواجه می‌شدند، می‌گفتند “این به خاطر من است و من همیشه همینطور خواهم بود” [۲۵]. او به آن‌ها یاد داد که متفاوت فکر کنند: “خب، این یک وضعیت بود، موقعیت‌ها می‌توانند تغییر کنند و من می‌توانم کاری برای تغییر آن‌ها انجام دهم” [۲۶]. این یک دیدگاه خوش‌بینانه‌تر است [۲۶]. او دریافت که پس از حدود یک سال، الگوهای فکری آن‌ها تغییر کرده بود [۲۶]. اما همانطور که گفته شد، مانند هر رفتار دیگری، ما باید به طور مداوم و در هر فرصت طبیعی، آن را ادامه دهیم و وقتی به الگوی قدیمی برمی‌گردیم، خودمان را متوقف کنیم [۲۶]. بنابراین، خوش‌بینی را می‌توان آموخت [۲۶].

آرون بک (Aaron Beck)، مخترع درمان شناختی (cognitive therapy) که به الگوهای فکری تحریف شده ما نگاه می‌کند و به ما کمک می‌کند واقع‌بینانه‌تر ببینیم، و در درمان افسردگی بسیار مؤثر است، در 93 سالگی خود نمونه‌ای از خوش‌بینی بود [۲۶]. او تصادف وحشتناکی داشت که او را به ویلچر نشاند، اما بسیار شاد بود [۲۶]. سپس بینایی یک چشمش را از دست داد و گفت: “خب، چشم راستم کاملاً خوب کار می‌کند، هنوز هم می‌توانم بدوم” [۲۶]. سپس در چشم راستش نیز نابینا شد و گفت: “می‌دانید، هنوز هم می‌توانم به کتاب‌های صوتی گوش دهم” [۲۶]. به عبارت دیگر، او ظرفیت دیدن آنچه را که درست است، به جای آنچه که اشتباه است، داشت [۲۶].

بازیابی عملکرد: از بی‌انگیزگی تا آرامش

اگر کسی در حالت بی‌انگیزگی (under-motivated) یا بی‌تفاوتی (disengaged) قرار دارد، چیزی که نیاز دارد، درگیری (involvement) است؛ اینکه بیشتر باانگیزه، پرشور و درگیر شود [۲۶]. ادبیاتی در مورد چیزی به نام “کار خوب” (good work) وجود دارد [۲۶]. “کار خوب” سه چیز را با هم ترکیب می‌کند [۲۶]:

  1. آنچه واقعاً در آن خوب هستیم: برتری ما [۲۶].
  2. آنچه واقعاً به آن علاقه داریم و ما را درگیر می‌کند: شور و هیجان ما [۲۶].
  3. آنچه برای ما ارزش دارد: اخلاقیات و ارزش‌های ما [۲۶].

اگر این سه چیز را همسو کنید، به طور طبیعی از حالت بی‌انگیزگی به سمت عملکرد بالا و حتی حالت جریان (flow) خواهید رفت [۲۶]. یک سوال خوب برای چنین دوستی این است: “چه کاری برای شما یک کار خوب خواهد بود؟ و چه کاری می‌توانید انجام دهید تا آن را به نسبت بزرگتری از زمان روزانه، هفتگی، ماهانه یا در طول پنج سال آینده شغلی خود تبدیل کنید؟” [۲۷].

اما اگر کسی در حالت سرگشتگی (frazzled) قرار دارد، آنچه نیاز دارد، آرامش (calm) است [۲۷]. این موضوع بسیار به کنترل شناختی مرتبط است [۲۷]. راه‌های زیادی برای آرام شدن وجود دارد [۲۷]. اگر نمی‌توانید، دو استراتژی وجود دارد [۲۷]. اگر مثلاً به دلیل رئیس خود که از شما می‌خواهد در زمان کمتری کار زیادی انجام دهید و حمایت کمی ارائه می‌دهد، دچار سرگشتگی هستید، ممکن است رزومه رئیس خود را گرفته و آن را برای یک کارمند یاب (headhunter) بفرستید – اما این یک راه‌حل فوری نیست [۲۷]. در عوض، می‌توانید دنیای خود را بهتر مدیریت کنید [۲۷]. کاری را پیدا کنید که به شما کمک کند از نظر فیزیولوژیکی آرام شوید [۲۷]. این می‌تواند مدیتیشن، یوگا، تمرینات عضلانی عمیق یا ورزش در باشگاه باشد [۲۷]. هر کسی متفاوت است [۲۷]. آن را هر روز و قبل از رفتن به سر کار یا هر آنچه شما را دچار سرگشتگی می‌کند، انجام دهید [۲۷]. زیرا با گذشت زمان، “نقطه تنظیم” (set point) استرس بدن شما تغییر می‌کند و شما قادر خواهید بود در آن شرایط بهتر مدیریت کنید یا در حالت آرام‌تری باشید [۲۷].


نتیجه‌گیری

توجه، نیروی محرکه پنهان و در عین حال قدرتمندی است که ریشه در تمام جنبه‌های زندگی ما، از عملکرد فردی در بالاترین سطح گرفته تا کیفیت روابط بین فردی و تصمیم‌گیری‌های حیاتی دارد [۴, ۵, ۶]. این مقاله، با الهام از دیدگاه‌های دانیل گلمن، نشان داد که چگونه توجه در دنیای مدرن، تحت فشار بی‌سابقه هجوم اطلاعات و حواس‌پرتی‌های دیجیتال قرار گرفته است [۱, ۲]. پیامدهای این “فقر توجه” فراتر از مشکلات تمرکز ساده است؛ این فقر، بر توانایی ما در همدلی عمیق [۳, ۹]، تصمیم‌گیری‌های اخلاقی [۸]، مدیریت احساسات [۵] و حتی شکوفایی خلاقیت [۶] تأثیر می‌گذارد.

با این حال، نتیجه‌گیری اصلی این است که توجه یک عضله ذهنی است که می‌توان آن را تقویت کرد [۹]. از طریق تمرینات ساده اما مؤثر مانند مشاهده تنفس [۱۰]، می‌توانیم مدارهای عصبی مرتبط با توجه را قوی‌تر کنیم [۱۰]. این تنها به معنای توانایی تمرکز بیشتر نیست، بلکه به معنای پرورش انعطاف‌پذیری درونی در برابر استرس و توانایی بازگرداندن ذهن سرگردان به لحظه حال است [۱۰, ۱۱].

برای کودکان، که مغزشان تا میانسالی در حال رشد و شکل‌گیری است، آموزش توجه و مهارت‌های اجتماعی-هیجانی (SEL) حیاتی است [۱۲, ۱۳]. برنامه‌هایی مانند “دوستان نفس‌کشیدن” و روش “چراغ راهنمایی” در مدارس، نه تنها به کودکان کمک می‌کند تا احساسات خود را مدیریت کنند، بلکه آن‌ها را برای موفقیت‌های تحصیلی و زندگی آینده مجهز می‌سازد، همانطور که آزمایش مارشمالو و مطالعات نیوزلند به وضوح نشان دادند [۱۳, ۱۴, ۱۵]. این آموزش‌ها، به ویژه در برابر تأثیرات منفی برخی رسانه‌ها و بازی‌های ویدئویی، اهمیت دوچندان پیدا می‌کنند و می‌توانند به کودکان کمک کنند تا سوگیری‌های خصمانه را کاهش داده و کنترل شناختی خود را تقویت کنند [۱۶, ۱۷].

در سطح رهبری، توجه خود را در سه شکل حیاتی تمرکز درونی، تمرکز بر دیگران و تمرکز بیرونی نشان می‌دهد [۶]. رهبری اثربخش نیازمند خودآگاهی عمیق برای تصمیم‌گیری‌های اخلاقی [۸]، همدلی برای ایجاد انگیزه و وفاداری در تیم [۹]، و تفکر استراتژیک برای درک اکوسیستم و پیش‌بینی آینده است [۹]. فقدان هر یک از این‌ها می‌تواند منجر به بی‌هدفی یا غافلگیری شود [۹].

در نهایت، همانطور که داستان راننده اتوبوس نیویورک و ماتیو ریکارد نشان دادند، احساسات مسری هستند و توجه کامل به دیگران می‌تواند امواج مثبتی را در محیط اطراف ما منتشر کند [۱۹]. ما نیازی نیست که برای رسیدن به این ظرفیت، سال‌ها را در هیمالیا بگذرانیم؛ هر یک از ما با تمرین توجه و انتخاب آگاهانه برای حضور کامل در هر لحظه و با هر تعامل، می‌توانیم “قدیسی شهری” باشیم که دنیای کوچک اطراف خود را دگرگون می‌کند [۱۹].

بازپس‌گیری توجه، یک مبارزه مداوم در عصر دیجیتال است، اما با آگاهی از ماهیت آن و تمرین منظم، می‌توانیم این عضله ذهنی را تقویت کنیم تا نه تنها در عملکرد خود به اوج برسیم، بلکه زندگی‌ای غنی‌تر، روابطی عمیق‌تر و آرامشی پایدارتر را تجربه کنیم [۳, ۹, ۲۲]. این گام، نه تنها برای بهزیستی فردی ما، بلکه برای ایجاد یک جامعه انسانی‌تر و متصل‌تر حیاتی است.

 

 

 

بدون نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *