چه کسی پنیر مرا جابجا کرد
عنوان: چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟
نویسنده: دکتر اسپنسر جانسون
خلاصه:
کتاب «چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟» نوشتهٔ دکتر اسپنسر جانسون، داستانی آموزنده در مورد اهمیت تغییر و سازگاری با آن است. این کتاب با زبانی ساده و قابل فهم، درسهایی ارزشمند در مورد چگونگی رویارویی با تغییرات و یافتن فرصتهای جدید در آنها ارائه میدهد.
داستان:
در یک پیچ و خم، چهار شخصیت به نامهای اسنیف، اسکوری، هم و ها زندگی میکنند. اسنیف و اسکوری دو موش هستند که همیشه به دنبال پنیر تازه هستند. هم و ها دو انسان هستند که به دنبال موفقیت و خوشبختی هستند.
یک روز، پنیری که اسنیف و اسکوری به آن عادت کردهاند، ناپدید میشود. آنها با این تغییر به سرعت سازگار میشوند و به دنبال پنیر تازهای میروند. اما هم و ها با این تغییر کنار نمیآیند. آنها از این اتفاق شوکه شده و سرخورده میشوند.
هم و ها مدتی به دنبال پنیر قدیمی خود میگردند، اما بالاخره تسلیم میشوند و به دنبال پنیر جدیدی میروند. اما آنها هنوز هم با تغییرات کنار نمیآیند. آنها به گذشته فکر میکنند و از آنچه از دست دادهاند، افسوس میخورند.
اسنیف و اسکوری در مقابل، از تغییرات استقبال میکنند. آنها میدانند که تغییرات اجتنابناپذیر هستند و باید با آنها سازگار شوند. آنها به دنبال پنیر جدیدی میروند و در نهایت، آن را پیدا میکنند.
پیامها:
کتاب «چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟» پیامهای ارزشمندی در مورد تغییر و سازگاری با آن ارائه میدهد:
- تغییرات اجتنابناپذیر هستند. ما باید یاد بگیریم که با آنها سازگار شویم.
- تغییرات میتوانند فرصتهای جدیدی را برای ما ایجاد کنند. ما باید از این فرصتها استفاده کنیم.
- گذشته را فراموش کنیم و به آینده فکر کنیم. آنچه از دست رفته است، از دست رفته است.
نتیجه:
کتاب «چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟» کتابی ارزشمند و آموزنده است که میتواند به ما در رویارویی با تغییرات و یافتن فرصتهای جدید در آنها کمک کند.
فصل 1. داستان
این داستان گرایش انسان را نیز توضیح میدهد که چگونه مردم در آسایش خود گیر میکنند و نمیتوانند تغییراتی را که در راه است ببینند. اگر مردم نخواهند با تغییرات روبرو شوند و واقعیت را بدانند که بازار در حال تغییر است، در نهایت شکست میخورند.
شخصیتها:
در این داستان، چهار شخصیت وجود دارد:
- اسنیف و اسکوری: این دو موش هستند که به طور طبیعی از توانایی بویایی برخوردارند. با این توانایی، آنها به دنبال پنیر در پیچ و خم میگردند. ما میتوانیم از آنها چیزهای زیادی یاد بگیریم.
- هم و ها: این دو موشمانند انسان هستند. این دو نماینده ما هستند، مانند اینکه چگونه فکر میکنیم و چگونه عمل میکنیم. آنها توانایی تفکر و توانایی یادگیری از اشتباهات گذشته را داشتند. اما اینکه چگونه آنها در پیچ و خم گیر کردند و چه اتفاقی برای آنها میافتد، چیزی است که در اینجا خواهیم دید.
پیچ و خم: آنچه در این داستان مجازی پیچ و خم است، یک تله اجتماعی و مالی در دنیای واقعی است. چگونه در حرفه، امور مالی و وب حوزه اجتماعی گیر میکنیم.
پنیر: پنیر همان چیزی است که ما میخواهیم، آرزوهای ما، که معمولاً هرگز تمام نمیشود. این میتواند هدف مالی، ارتقاء، شهرت و غیره باشد.
پیچ و خم ما میتواند دفتر، محل کار، جامعه یا رابطهمان باشد و پنیر ما همان چیزی است که میخواهیم به آن برسیم. اما وقتی به آن رسیدیم، راحت میشویم و فراموش میکنیم که این ممکن است دائمی نباشد.
وقتی این چیزها از بین برود، افسرده میشویم و برای بهبود اوضاع اقدامی نمیکنیم. این همان چیزی است که در این کتاب توضیح داده شده است. تغییر مداوم میتواند دردناک باشد، اما دردناکتر از پشیمانی نیست.
اسنیف و اسکوری دو موش بودند و هم و هاو دو آدم کوچکی بودند که نشاندهنده رفتار انسان بودند. همه اینها هر روز به دنبال پنیر هستند. هم و هاو فکر میکنند که رسیدن به پنیر هدف نهایی آنهاست و به زندگی آنها معنا میبخشد.
Sniff & Scurry از توانایی بویایی خود برای یافتن پنیر خود استفاده میکردند. آنها به سمتی که بو میآمد، میدویدند.
در این روش، بارها گم شدند، به دیوار برخورد کردند و حتی مسیر اشتباهی را طی کردند. در همان زمان، Hem & Haw از تجربیات و تواناییهای تفکر خود برای غلبه بر این کار استفاده کردند.
در نهایت، همه آنها یک پنیر پیدا کردند که ما آن را ایستگاه C مینامیم. بعد از آن روز، همه شروع کردند به رفتن به ایستگاه پنیر C و لذت بردن از پنیر.
این به روال روزمره آنها تبدیل شد. در اینجا، میتوانیم آن را به انسانها مرتبط کنیم، مانند اینکه چگونه همه ما در روال روزمره خود گیر میکنیم، مانند کار اداری و ملاقات روزانه با مشتریان.
Sniff & Scurry هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدند، به ایستگاه C میرفتند، کفشهای خود را به گردن میبستند و شروع به خوردن پنیر میکردند. Hem & Haw نیز در ابتدا همین کار را میکردند، اما بعد از چند روز، دیرتر بیدار میشدند، کمی دیرتر لباس میپوشیدند و کندتر از قبل به ایستگاه C میرفتند.
نویسنده از طریق این داستان میخواهد این فکر را منتقل کند که «همه ما انسانها به محض رسیدن به هدفمان تنبلتر میشویم، چیزها را بدیهی میدانیم و با آنها راحت میشویم. این عادت در سبک زندگی روزانه ما گنجانده میشود.»
وقتی Hem & Haw به ایستگاه C میرسیدند، کفشها و دمپاییهایشان را در میآوردند و بعد از آن از غذای پنیر خود لذت میبردند. آنها حتی به خود زحمت نمیدادند که فکر کنند چگونه این پنیر به اینجا آمده است. آنها فقط فکر میکردند که این پنیر مال آنهاست و این پنیر برای یک عمر کافی است. سپس خانه خود را نزدیک ایستگاه C ساختند و شروع به تزئین خانه خود با این جمله کردند:
«وقتی پنیر دارید خوشحال میشوید.»
آنها میگفتند: «ما سزاوار این پنیر هستیم زیرا سخت کار کردهایم.» هر شب به خانه خود میرفتند و فردای آن روز میآمدند تا از پنیر خود لذت ببرند.
این برای مدتی ادامه داشت. اکنون اعتماد به نفس آنها به غرور تبدیل شده بود. آنها آنقدر آرامش داشتند که نمیتوانستند حدس بزنند در اطرافشان چه میگذرد. ما نیز به عنوان انسان، تغییراتی را در راه خود نمیبینیم و با آنچه به دست آوردهایم راحت میشویم.
از طرف دیگر، Sniff & Scurry به روال روزانه خود ادامه دادند. آنها به ایستگاه C میرفتند، از پنیر لذت میبردند، بر آن نظارت میکردند تا ببینند که آیا در حال کوچک شدن است یا نه، و بررسی میکردند که آیا تغییراتی بین دیروز و امروز وجود دارد یا خیر. پس از آن دوباره به پیچ و خم میرفتند تا پنیر دیگری پیدا کنند.
یک روز صبح، Sniff & Scurry به ایستگاه C آمدند و پنیری ندیدند. از آنجایی که انتظارش را داشتند، شوکه نشدند. آنها برای تغییرات آماده بودند و از روز اول آنها را پیشبینی میکردند. حالا آنها میدانستند که باید چه کار کنند. کفشهایشان را پوشیدند و به این فکر کردند که در این شرایط چه کاری میتوان کرد. بالاخره تصمیم گرفتند خودشان را عوض کنند و شروع کردند به دویدن تا ایستگاه پنیر دیگری پیدا کنند.
در اینجا یک درس یادگیری وجود دارد: ما باید مانند Sniff & Scurry استدلال کنیم و بر اساس موقعیت عمل کنیم. ما نیز باید مراقب تغییرات باشیم.
فصل 2. پنیر گم شده
بعداً، وقتی هم و هاو به ایستگاه C رسیدند، متوجه شدند که پنیر آنها دیگر در آنجا نیست. آنها انتظار نداشتند که پنیر آنها حرکت کند و شوکه شدند.
هم فریاد زد: «چی؟ پنیر آنجا نیست؟ چطور؟»
آنها منتظر بودند که کسی پنیر آنها را دوباره در همان نقطه قرار دهد. هم فریاد زد: «چه کسی پنیر مرا حرکت داد؟» صورتش قرمز شد و گریه کرد: «این عادلانه نیست.» هاو ناباورانه سر تکان داد. هر دو شوکه شده بودند زیرا هر دو برای تغییر مهم آماده نبودند.
انسانها نیز زمانی راحت میشوند که ما به موفقیت مالی یا تجاری دست پیدا کنیم. ما فکر میکنیم که این موفقیتها برای همیشه ادامه خواهد داشت و ما امنیت داریم. برای مثال، بسیاری از شرکتها قبلاً در مقطعی بر بازار تسلط داشتند و اکنون کاملاً از کار افتادهاند. چون نمیتوانستند خود را با تغییرات وفق دهند یا نمیخواستند تغییر کنند.
هم و هاو هر تغییری را که برایشان پیش میآمد نادیده میگرفتند.
از دست دادن پنیر برای هر دوی آنها تجربه بدی بود زیرا به آن معتاد شده بودند. طبیعی بود که آنها میدانستند که این پنیر چقدر برایشان حیاتی است. در زندگی روزمره ما، این میتواند سبک زندگی مجلل، سلامت خوب یا موقعیت اجتماعی خوب ما باشد.
هم و هاو وقت خود را با گریه و پشیمانی تلف میکردند در حالی که اسنیف و اسکری در پیچ و خم در جستجوی پنیر میدویدند.
**در نهایت، هم و هاو ناامید شدند زیرا آنها زندگی خود را بر اساس ایستگاه پنیر C برنامهریزی کرده بودند. آنها احساس میکردند که فریب خوردهاند که پنیر آنها بدون اخطار ناپدید شد. بنابراین امروز هر دو گرسنه به خانه رفتند. اما قبل از رفتن به خانه روی دیوار نوشتند:
«هرچه پنیر برای شما مهمتر باشد، بیشتر دوست دارید آن را نگه دارید.»**
روز بعد، هم و هاو از خانه خود خارج شدند و به امید یافتن پنیر خود به سمت ایستگاه دویدند. اما پنیر نبود. آنها به کمک نیاز داشتند تا بفهمند اکنون چه باید بکنند. آنها نمیخواستند چیزی را بفهمند یا حتی گوش دهند.
آنها نمیخواستند بپذیرند که پنیر دیگر آنجا نیست. هم چند بار بازرسی کرد، اما نتیجه یکسان بود. هم به اطراف نگاه کرد و گفت: اسنیف و اسکری کجا هستند؟ آیا آنها چیزی میدانند که ما از آن بیاطلاعیم؟
او گفت: «آنها موشهای سادهای هستند و ما انسانها هستیم. بنابراین ما منحصر به فرد و شایستهتر هستیم.»
هاو پرسید: «چگونه ما سزاوار آن هستیم؟»
او گفت: «چون ما مسئول این وضعیت نیستیم. شخص دیگری مسئول آن است. بنابراین ما مستحق بازگشت آن هستیم.»
هاو توصیه کرد: «ما نباید زیاد در مورد آن فکر کنیم و به دنبال پنیر جدید باشیم. آنچه رفته است، رفته است.»
فصل 3. پیدا کردن پنیر گم شده
هیم گفت: «نه، من میفهمم چرا این پنیر ناپدید شد.»
در حالی که هم و هاو وقت خود را تلف میکردند، اسنیف و اسکری به طور مداوم در پیچ و خم به دنبال پنیر بودند. آنها هر جا که فکر میکردند پنیر پیدا میشود، شانس میآوردند. آنها فقط به فکر یافتن یک پنیر جدید بودند. سرانجام، آنها به ایستگاه پنیر بزرگتر، ایستگاه N رسیدند، جایی که آنچه را که در جستجوی آن بودند، پیدا کردند. آنها بسیار خوشحال شدند زیرا آنچه را که جستجو کرده بودند پیدا کردند.
در همین حال، هم و هاو در ایستگاه C نشسته بودند. هاو فکر کرد که شاید اسنیف و اسکری پنیر دیگری پیدا کرده باشند. او میدانست که رفتن به یک پیچ و خم و یافتن پنیر دیگری هرگز آسان نیست، اما در اعماق وجودش میدانست که هیجانانگیز است. او فکر میکرد اسنیف و اسکری پنیر جدید خود را کشف کردهاند و آنها از آن لذت میبرند. او اغلب به رفتن به ماجراجویی هیجانانگیز هزارتو فکر میکند. هاو گفت: «هرچه بیشتر به آن فکر کنم، کمتر به ایستگاه C وابسته میشوم.»
هم گفت: «نه. من این مکان را دوست دارم؛ این راحت است، این برای ما به خوبی شناخته شده است، و خارج از این، ما باید با مشکلات زیادی روبرو شویم.»
این شرایط به رفتار انسان اشاره دارد مانند اینکه چگونه همه ما در منطقه راحتی خود گیر میکنیم، زیرا این راحت است، برای ما کاملاً شناخته شده است و خارج از این منطقه راحت، ممکن است با مشکلات زیادی روبرو شویم.
هاو گفت: «نه، ما قبلاً یک ایستگاه پنیر پیدا کردهایم و میتوانیم دوباره آن را انجام دهیم. ما باید اقدام کنیم و به دنبال پنیر دیگری به پیچ و خم برویم.»
این جمله نشاندهنده طرز فکر رشد هاو است و این همان طرز فکری است که همه ما باید داشته باشیم.
هم گفت: «نه، نمیتوانم این کار را بکنم. من آنقدر جوان نیستم که بتوانم این کار را انجام دهم، و اگر به دنبال پنیر جدید در پیچ و خم برویم و نتوانیم پنیر جدیدی پیدا کنیم، چه میشود؟ مردم ما را احمق خواهند خواند. من نمیخواهم مرا احمق خطاب کنند. میخواهی بهت بگن احمق؟»
این ترس نهایی همه ما انسانهاست که احمق نامیده شویم. ما میترسیم که ما را احمق خطاب کنند.
پس از شنیدن آن، هر دو ناامید شدند و شکستند.
بعد از آن روزانه به ایستگاه C میرفتند و ناامید برمیگشتند. حالا متوجه شدند که از گرسنگی نمیتوانند بخوابند. آنها هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی بیمارتر و خستهتر از قبل هستند. مانند انسانها وقتی در منطقه آسایش خود گیر میکنیم و حالا که راهی جز خروج از این منطقه باقی نمانده است، از ترس نمیتوانیم از آن فرار کنیم.
فصل 4. منتظر پنیر باشید
حالا هر دوی آنها به ایستگاه C میرفتند و منتظر پنیر بودند. هم هنوز فکر میکرد که چیزی تغییر نکرده است و پنیر باید نزدیک آنها باشد. آنها تصمیم گرفتند برای دیدن پشت دیوار ایستگاه C چند ابزار بیاورند. روز بعد آنها با یک چکش آمدند. با چکش به دیوار زدند و سوراخی در آن ایجاد کردند.
همانطور که انتظار میرفت، آنها چیزی پیدا نکردند. در اینجا هم و هاو ذهنیت ثابتی دارند و کار بر اساس یک ذهنیت ثابت مضر است.
حالا هاو تفاوت بین کار کردن و درست کار کردن را فهمید. اما او مدام میگفت: «ما اینجا مینشینیم و منتظر میمانیم تا کسی پنیر ما را سر جای خودش بگذارد.» هاو میخواست به آن باور داشته باشد، اما در اعماق وجودش میدانست که این اتفاق نخواهد افتاد.
هر دو روز به روز ضعیفتر میشدند. هاو متوجه شد که هر چه زمان بیشتری را تلف کنند، وضعیت آنها بدتر میشود. او متوجه شد که همه چیز از دست آنها خارج میشود.
فصل 5. تشخیص اشتباه
بالاخره متوجه اشتباهش شد؛ به خودش خندید و گفت: «به من نگاه کن. من همان اشتباهات را بارها تکرار کردم و انتظار نتایج متفاوتی را داشتم. اما، در عوض، من به همین کار ادامه دادم، و در این فکر بودم که چرا اوضاع بهتر نمیشود – چه حیف.»
هاو میترسید در پیچ و خم گم شود و برای یافتن پنیر به کمک نیاز داشت. اما او متوجه شد که این ترس او را عقب نگه داشته است، بنابراین او نتوانست برای یافتن پنیر دیگری برود. چند نفر در بین ما استدلال میکنند که مانند هاو عمل کردند و عمل کردند. اما این یک ویژگی لازم برای رسیدن به موفقیت نیست.
هاو لباس دویدن و کفشهای دویدنش را پوشید. هم او را در حال انجام همه این کارها دید و پرسید: «آیا قصد دارد به پیچ و خم برود؟ چرا اینجا منتظر بمانیم تا دوباره آن را در همان نقطه قرار دهند؟» هم پرسید.
هاو گفت: «متوجه نشدی. من آن را دریافت نمیکردم، اما اکنون میفهمم که آنچه رفته، رفته است. آن پنیر گذشته ما بود. اما اکنون باید حرکت کنیم تا پنیر دیگری پیدا کنیم.» هم پرسید: «اما اگر حتی بعد از بیرون رفتن، پنیر دیگری پیدا نکردید، یا اگر پنیر نباشد، چه؟»
هاو گفت: «نمیدانم، اما منتظر ماندن در اینجا گزینهای نیست. ما باید بیشتر حرکت کنیم. زندگی اینگونه میگذرد؛ به فشار بیشتر ادامه دهید.»
هاو سعی کرد او را متقاعد کند، اما تا آن زمان، ترس هم به خشم تبدیل شد، و او حتی آماده شنیدن چگونگی آن نبود. هاو از اینکه چقدر احمقانه به این نقطه نگاه میکردند به خودشان خندیدند. وقتی برای شروع سفر جدیدش ایستاد، از آنجایی که اشتباهش را فهمیده بود، احساس اشتیاق کرد و اکنون در مسیر درستی قرار داشت.
هاو یک سنگ تیز برداشت و ضرب المثلی روی دیوار نوشت، به این امید که از خواندن آن الهام بگیرد. ضرب المثل این بود:
«اگر تغییر ندهی، ممکن است خراب شوی.»
فصل 6. خارج شدن
هاو از پیچ و خم بیرون آمد و به هزارتو خیره شد. باورش نمیشد که چطور این همه روز اینجا گیر کرده بود. ابتدا فکر میکرد که هیچ پنیری در هزارتو وجود ندارد و حتی اگر آنجا بود، نمیتوانست آن را پیدا کند. این ترس او را از ورود به هزارتو باز میداشت.
هاو میدانست که هم به این فکر میکند که «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» اما هاو از خودش و اینکه چطور نمیتوانست ادامه دهد، شوکه شده بود.
حالا به سمت هزارتو رفت. او به ایستگاه C بازگشت و فکر کرد: «بدون شک، این مکان راحتی برای زندگی است و من قبلاً آن را دوست داشتم.»
او دوباره فکر کرد: آیا واقعاً میخواهد داخل شود؟ سپس خطی روی دیوار نوشت:
اگر نمیترسیدی، چه میکردی؟
این قویترین خط این داستان است. در زندگی، ترس ما را از پیشرفت بازمیدارد و در این مرحله، باید از خودمان بپرسیم که اگر نمیترسیدیم، چه میکردیم؟
او میدانست که ترسهایی وجود دارد که میتواند نتیجه خوبی داشته باشد. اما وقتی میترسیدیم، وقتی اقدامات لازم را برای غلبه بر آن انجام نمیدهیم، شرایط بدتر میشود.
او به سمت راستش نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و به آرامی به سمت هزارتو شروع به دویدن کرد. وقتی در هزارتو میدوید، متوجه شد که زمان زیادی را در ایستگاه C تلف کرده است که او را بسیار ضعیف کرده است و نمیتواند با تمام توانش بدود. بنابراین تصمیم گرفت دفعه بعد این اشتباه را تکرار نکند. او تصمیم گرفت هر زمان که مشکلی پیش آمد، خودش را تغییر دهد. اگر از آن پیروی کند، زندگی آسانتر خواهد شد. سپس لبخندی زد و فکر کرد: بهتر از هرگز دیر شده است.
فصل 7. غلبه بر تغییراتی که در راه است
ما به عنوان انسان باید بیاموزیم که چگونه بر ترس غلبه کنیم، به جلو برویم و از نظر ذهنی آماده باشیم تا بر تغییراتی که در راه است غلبه کنیم. تکرار مکرر اشتباهات بیمعنی است، بنابراین باید راهحل خود را پیدا کنیم و تا زمانی که آن را مرتکب نشویم، شتابزده عمل نکنیم.
در ابتدا، هاو مقداری پنیر پیدا کرد، اما بیشتر از آنچه نیاز داشت، نبود. او امیدوار بود که به زودی یک پنیر عظیم پیدا کند و آن را به هم بزند تا بتواند الهام بگیرد.
هیم در حال تلاش بود، اما اعتماد به نفس بیشتری نسبت به قبل داشت. هر زمان که فکر میکرد در مسیر درستی است، در پیچ و خم گم میشد. این یک چالش بود، اما او اعتراف کرد که پیدا کردن یک پنیر جدید سادهتر از آن چیزی است که فکر میکرد.
هر بار که ناامید میشد، به خودش میگفت که چه کاری باید انجام دهد. سپس، البته، او ناراحت بود، اما هنوز وضعیت بهتر از قبل بود. حالا اوضاع در کنترل او بود، چون شانسی نداشت.
او فکر کرد، اگر Sniff & Scurry میتوانند این کار را انجام دهند، من نیز میتوانم. او به گذشته فکر کرد و مشاهده کرد که پنیر ایستگاه C ناگهان ناپدید نشد. او باید مراقب آن بود، اما او این کار را نکرد. ما انسانها نیز باید تغییراتی را که در اطراف وجود دارد بپذیریم زیرا تغییرات اجتنابناپذیر هستند. تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که آنها را زیر نظر داشته باشیم و کاری انجام دهیم تا دچار مشکل نشویم.
او متوجه شد که اگر مراقب پنیر بود، شوکه نمیشد. در عوض، اگر ساعتی نگه میداشت، کنترل را در دست داشت. شاید Sniff & Scurry هم همین کار را کرده باشند.
**مدتی استراحت کرد و روی دیوار نوشت:
به بوییدن پنیر خود ادامه دهید تا متوجه شوید چه زمانی در حال فاسد شدن است.**
در اینجا برای ما درس مهمی وجود دارد. وقتی کسبوکارمان خوب پیش نمیرود یا به اهدافمان نمیرسیم، باید در مورد تغییرات فکر کنیم، تفاوتها را احساس کنیم و اجازه ندهیم که این تغییرات ما را ناامید کنند. در عوض، باید برای غلبه بر این تغییرات و موانع، اقدام فوری انجام دهیم.
هاو حالا خسته شده بود. او متوجه شد که ضعیف میشود. او همچنین فکر میکرد که زنده نمیماند. او یک بار در فکر بازگشت به ایستگاه C بود، اما از خود پرسید: «اگر نمیترسیدم چه کار میکردم؟»
**هاو حالا ترسیده بود. بعد به بهترین روزهایش که در پیچ و خم دویدن فکر کرد و چیزی روی دیوار نوشت:
به حرکت رو به جلو ادامه دهید. این به ما کمک میکند پنیر جدیدی پیدا کنیم.**
دورتر را نگاه کرد و احساس ترس کرد. فکر کرد که شاید آنجا هم تنها باشد یا خطراتی وجود داشته باشد. دوباره فکر کرد که اگر نمیترسید چه کار میکرد؟
سپس به خودش خندید. فکر کرد که این ترس قبلاً او را ناامید کرده بود و اجازه نمیداد دوباره این کار را انجام دهد. پس برگشت و با لبخند شروع به دویدن در پیچ و خم کرد. او از آن لذت نمیبرد، اما کمی اعتماد به نفس پیدا کرد، بنابراین برای او راحت شد.
**او بعد از اینکه خودش را اینقدر خوشحال کرد، شوکه شد. «چرا اینقدر احساس خوبی دارم؟» فکر کرد و بعد روی دیوار نوشت:
وقتی ترس خود را کنترل میکنید، احساس خوبی دارید.**
هاو میدانست که تا به حال در تله گیر کرده بود. اما اکنون او آزاد بود تا در مسیر درست حرکت کند. نسیم سرد پیچ و خم را حس کرد. او را پر از لذت کرد. او اکنون در هر موقعیت منفی شروع به دیدن نکات مثبت کرده بود. (انسانها نیز همین کار را میکنند. ما باید در هر موقعیت منفی مثبت باشیم.) با غلبه بر ترس، مشکل برای او بهتر شد. اتفاقاً این یک ماموریت خوب بود.
هاو بعد از مدتها احساس خوشبختی کرد. او فراموش کرده بود که پیدا کردن پنیر جدید در این پیچ و خم میتواند سرگرمکننده باشد.
او فکر کرد، اگر Sniff & Scurry می توانند این کار را انجام دهند، من نیز می توانم. او به گذشته فکر کرد و مشاهده کرد که پنیر ایستگاه C ناگهان ناپدید نشد. او باید مراقب آن بود. اما او این کار را نکرد. ما انسانها نیز باید تغییراتی را که در اطراف وجود دارد بپذیریم زیرا تغییرات اجتناب ناپذیر هستند. تنها کاری که می توانیم انجام دهیم این است که آنها را زیر نظر داشته باشیم و کاری انجام دهیم تا دچار مشکل نشویم.
هاو متوجه شد که اگر مراقب پنیر بود، شوکه نمی شد. در عوض، اگر ساعتی نگه می داشت، کنترل را در دست داشت. شاید Sniff & Scurry هم همین کار را کرد.
مدتی استراحت کرد و روی دیوار نوشت:
“به بوییدن پنیر خود ادامه دهید تا متوجه شوید چه زمانی در حال فاسد شدن است.”
در اینجا برای ما درسی است وقتی کسب و کارمان خوب عمل نمی کند، یا خوب پیش نمی رویم، در مورد تغییرات فکر کنید، تفاوت را احساس کنید و اجازه ندهید شما را خراب کند. در عوض، برای غلبه بر این تغییرات و موانع، اقدام فوری انجام دهید.
هاو حالا خسته شد او متوجه شد که ضعیف می شود. او همچنین فکر می کرد که زنده نمی ماند. او یک بار در فکر بازگشت به ایستگاه C بود، اما از خود پرسید: “اگر نمی ترسم چه کار می کنم.”
هاو حالا ترسیده بود. بعد به بهترین روزهایش که در پیچ و خم دویدن فکر کرد و چیزی روی دیوار نوشت:
“به حرکت رو به جلو ادامه دهید به ما کمک می کند پنیر جدیدی پیدا کنیم.”
دورتر را نگاه کرد، احساس ترس کرد و فکر کرد که شاید آنجا هم تنهاست، یا شاید هم خطراتی وجود دارد. دوباره فکر کرد اگر نمی ترسید چه کار می کرد؟
سپس به خودش خندید، فکر کرد که این ترس قبلاً او را ناامید کرده است و من اجازه نمیدهم دوباره همین کار را انجام دهد. پس برگشت و با لبخند شروع به دویدن در پیچ و خم کرد. او از آن لذت نمی برد، اما کمی اعتماد به نفس پیدا کرد، بنابراین برای او راحت شد.
او بعد از اینکه خودش را اینقدر خوشحال کرد شوکه شد “چرا اینقدر احساس خوبی دارم”؟ فکر کرد و بعد روی دیوار نوشت:
“وقتی ترس خود را کنترل می کنید، احساس خوبی دارید.”
هاو می دانست که تا به حال در تله گیر کرده است. اما اکنون او آزاد بود تا در مسیر درست حرکت کند. نسیم سرد پیچ و خم را حس کرد. او را پر از لذت کرد. او اکنون در هر موقعیت منفی شروع به دیدن نکات مثبت کرده است. (انسان ها نیز همین کار را می کنند، ما باید در هر موقعیت منفی مثبت باشیم.) با غلبه بر ترس، مشکل برای او بهتر شد. اتفاقاً مأموریت خوبی بود.
هاو بعد از مدت ها احساس خوشبختی کرد. او فراموش کرده بود که پیدا کردن پنیر جدید در این پیچ و خم می تواند سرگرم کننده باشد.
برای بهتر شدن اوضاع شروع به تصویربرداری کرد. او شروع به فکر کرد که روی پنیر مورد علاقه اش نشسته و تکه های آن را تک تک می خورد. در اینجا نویسنده به استفاده از قوه تخیل اشاره می کند.
او تصویری از خودش را تصور کرد و احساس کرد که واقعی است. او شروع به باور بیشتر به خود کرد و اعتقاد خود را تقویت کرد. او نوشت
: “با فرض خوردن یک پنیر جدید، من را به سمت آن می برد.”
هاو از خودش پرسید چرا قبلا این کار را نکردم. سریعتر و با اشتیاق بیشتر به پیچ و خم دوید. خیلی زود، چند تکه پنیر پیدا کرد. او به سمت در رفت تا ببیند آیا در آن ایستگاه پنیر وجود دارد یا خیر. مقداری پنیر را چشید.
اما به محض ورود متوجه شد که پنیری وجود ندارد. او فکر می کرد که اگر زودتر به اینجا می آمدم، می توانستم پنیر پیدا کنم. پس فکر کرد که نزد آنها برمی گردد تا بپرسد آیا می خواهد برای یافتن مقداری پنیر با او برود.
در حالی که عقب میرفت، ایستاد و روی دیوار نوشت:
«هر چه زودتر از پنیر قدیمیتر کنار بیایید، زودتر پنیر جدیدی پیدا خواهید کرد.»
بعد از مدتی هاو به ایستگاه C رفت، با او ملاقات کرد و خواست چند تکه پنیر به او بدهد، اما او از بردن آن خودداری کرد.
هاو با ناراحتی سرش را تکان داد و به داخل پیچ و خم رفت. بالاخره به جایی رسید که آخر شد. او دوست خود را احساس کرد، اما همچنین متوجه شد که از آن لذت می برد. با این حال پنیر زیادی پیدا نکرده بود. او هنوز احساس خوبی داشت.
او خوشحال بود زیرا بر ترس های خود غلبه کرد. از کاری که انجام می داد خوشحال بود. او احساس خوبی داشت و پرانرژی تر بود زیرا اجازه نمی داد ترس او را پایین بیاورد.
اکنون به او اطمینان داده شد که آنچه را که در جستجوی آن است پیدا خواهد کرد. تنها مسئله زمان بود. لبخندی زد و روی دیوار چیزی نوشت:
“جستجو در پیچ و خم امن تر از بدون پنیر است.”
در اینجا نویسنده سعی دارد پیامی بفرستد که گریه بر شکست هیچ سودی برای شما ندارد. بیرون بروید و شلوغ کنید و سعی کنید همه چیز به نفع شما باشد.
فصل 7. هرگز آنقدر که تصور می کنید بد نباشید
هاو دوباره متوجه شد که چیزی که از آن می ترسید هرگز آنقدر بد نیست که تصور می کنید. تصویر واقعی بهتر از آن است که در ذهن ما وجود دارد. آنقدر می ترسید که در پیچ و خم گم شود که نمی توانست شروع کند. او در میانه راه به اندازه کافی پنیر پیدا کرد و داشت هیجان زده می شد.
او همیشه به جای اینکه چه چیزی می تواند درست باشد به این فکر می کرد که چه چیزی ممکن است اشتباه باشد.
او از زمانی که ایستگاه C را ترک کرد بسیار مثبت شد. حالا میفهمد که تغییرات اجتنابناپذیر هستند، چه توقع داشته باشی یا نه. فقط زمانی شوکه می شوید که آماده نباشید. او متوجه شد که اکنون باورهایش تغییر کرده است. روی دیوار نوشت:
“باورهای قدیمی شما را به سمت پنیر جدید هدایت نمی کند.”
“وقتی می بینید که می توانید پنیر جدیدی پیدا کنید، مسیر خود را تغییر می دهید.”
حالا به محض اینکه متوجه شد که باورهای قدیمیاش در حال حاضر تغییر کرده است و با این باور جدید، خودش را تغییر داد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد.
هاو همچنین متوجه شد که اگر تغییراتی را که در راه است ببیند، در وضعیت بهتری قرار خواهد گرفت. او قوی تر بود و می توانست به خوبی با این موانع روبرو شود. اگر زودتر تغییرات را پیش بینی می کرد، می توانست پنیر پیدا کند. اما او برای درک این موضوع زمان زیادی صرف کرد. اراده اش را جمع کرد و به سمت هزارتو رفت.
او چند تکه پنیر در آنجا پیدا کرد که اعتماد به نفس او را افزایش داد. او بر روی دیوارهای بسیاری سخنانی نوشت به این امید که روزی به اینجا بیاید و از خواندن این سطور الهام بگیرد. ناگهان فکری در ذهنش خطور کرد و آن را روی دیوار نوشت:
«اگر تغییرات کمی را در زمان وقوع پیشبینی کنید، میتوانید کارآمدتر با تغییرات سازگار شوید.»
هاو تا کنون از گذشته خود دور شده بود و اکنون به سمت آینده می رفت. او فکر می کرد در این تله گیر کرده است، اما حالا که از آن خارج شد، این سفر به پایان رسید.
هاو یک پنیر جدید در ایستگاه N پیدا کرد. وقتی به داخل رسید، چیزی را که همین الان دید باور نمی کرد. پنیرهای زیادی وجود داشت او دوستانش Sniff & Scurry را نیز دید. شکم چاقشان نشان می داد که خیلی وقت است اینجا بوده اند.
هاو به هر دو سلام کرد و پنیر را آزمایش کرد. او کت و شلوار دویدن و کفش هایش را در صورتی که دوباره به آن ها نیاز داشت، کنار گذاشت. تکهای پنیر را بلند کرد و خورد و گفت: حیف که میشود. او به خودش خندید و متوجه شد که وقتی فهمید اشتباه می کند تغییر کرده است. او متوجه شد که سریع ترین راه برای تغییر، خندیدن به اشتباهات است. تنها در این صورت است که می توانید گذشته را پشت سر بگذارید و به سرعت به جلو حرکت کنید.
او همچنین متوجه شد که Sniff & Scurry آن را ساده نگه داشته است. آنها اوضاع را پیچیده تر نکردند و بیش از حد فکر نکردند. در عوض، وقتی شرایط تغییر کرد، آنها تغییر کردند و به جستجوی پنیر دیگری رفتند.
هاو می داند که شما می توانید یاد بگیرید که با تغییرات روبرو شوید. شما باید از ساده نگه داشتن چیزها آگاه باشید. سپس، انعطاف پذیر باشید و به حرکت رو به جلو ادامه دهید.
از پیچیده کردن و بدتر کردن همه چیز با فکر کردن زیاد خودداری کنید. اجازه ندهید خودباوری منفی شما را ناامید کند.
مراقب هر تغییر کوچکی باشید تا بتوانید تغییرات مهم تری را پیش بینی کنید. او همچنین یاد گرفت که قبل از اینکه دیر شود، خودت را تغییر میدهی.
گسترده ترین دشمن در درون شما زندگی می کند. تا تغییر نکنی، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. مهمترین درسی که آموختهایم این است که همیشه یک پنیر بیرون وجود دارد، چه آن را تشخیص بدهی یا نه. و آیا آن را تنها زمانی به دست خواهید آورد که بر ترس خود غلبه کنید و از هیجان لذت ببرید. برخی از ترس ها منطقی هستند زیرا خطرات را دور نگه می دارند، اما ترس ها اغلب بی معنی هستند و به شما اجازه نمی دهند به رویای خود برسید.
فکر می کرد که هم اکنون تمام گفته هایی را که روی دیوارهای ایستگاه C نوشته بود خوانده است. به این فکر کرد که به سمت هم برگردد و او را متقاعد کند که با او بیاید، اما احساس می کرد که قبلاً این کار را یک بار امتحان کرده است و اگر قرار است پنیری پیدا کند، این به او بستگی دارد که جلو برود و خودش را تغییر دهد. این وظیفه اوست نه کس دیگری.
در اینجا باید یاد بگیریم که زندگی مسئولیت ماست و مسئولیت کامل اتفاقاتی که برایمان میافتد بر عهده ماست. تا زمانی که ما تغییر نکنیم، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.
یادگیری ها
هاو فکر کرد که باید آموخته ها را روی دیوار ایستگاه C بنویسد:
- «تغییرات اتفاق میافتد؛ آنها به حرکت دادن پنیر ادامه می دهند.»
- «پیشبینی تغییرات؛ برای حرکت پنیر آماده شوید.»
- “تغییرات را کنترل کنید، اغلب پنیر را بو کنید تا بدانید کهنه شده است.”
- «به سرعت با تغییر سازگار شوید. هر چه سریعتر پنیر قدیمی را رها کنید، زودتر می توانید از پنیر جدید لذت ببرید.
- “تغییر، با پنیر حرکت کن.”
- “از تغییر لذت ببرید، از هیجان لذت ببرید و از پنیر لذت ببرید.”
- «برای تغییر سریع آماده باشید و دوباره و دوباره از آن لذت ببرید. آنها به حرکت دادن پنیر ادامه می دهند.»
هم متوجه شد که پس از رنجش در ایستگاه C راه زیادی را طی کرده است. اما او همچنین میدانست که اگر بیش از حد راحت شود، به عقب برمیگردد. بنابراین اکنون ایستگاه N را بررسی کرد تا ببیند وضعیت پنیر او چگونه است. او می خواست اطمینان حاصل کند که این بار از تغییرات شگفت زده نمی شود.
او هنوز مقدار زیادی پنیر داشت اما برای یافتن پنیر دیگری به پیچ و خم رفت. او نوشت: با پنیر به حرکت خود ادامه دهید و از تغییر لذت ببرید.
در اینجا چند نکته اصلی از این داستان آورده شده است:
ما به دنبال پنیر خود در دنیای واقعی هستیم. در جایی که تغییرات اجتناب ناپذیر است، برای تغییرات آماده باشید. آنها را پیش بینی کنید. در مورد تغییرات آرام باشید. به هر تفاوت جزئی توجه کنید. از نادیده گرفتن این تغییرات خودداری کنید. با آن تغییرات سازگار شوید. از آنها لذت ببرید. به دنبال فرصت های جدید باشید. خودتان را به خاطر خیر تغییر دهید. ذهن رشدی داشته باشید تا زمانی که شما تغییر نکنید، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.
نقد و بررسی کتاب شطرنج من را چه کسی حرکت داد
روایت دکتر جانسون ساده و در عین حال عمیق است و از تجربیات شخصیت ها در پیچ و خم استفاده می کند تا نشان دهد که افراد چگونه به تغییر واکنش نشان می دهند. این داستان خوانندگان را تشویق میکند تا وقتی با تغییرات غیرمنتظره در زندگیشان مواجه میشوند، درباره نگرشها و رفتارهای خود فکر کنند.
یکی از نقاط قوت کتاب توانایی آن در انتقال ایده های پیچیده از طریق داستانی قابل ربط و جذاب است. این یک خواندن سریع است، و آن را برای مخاطبان وسیعی، از بزرگسالان جوان گرفته تا متخصصان باتجربه، در دسترس قرار می دهد. درسهای ارائه شده در این کتاب برای موقعیتهای شخصی و حرفهای اعمال میشود و آن را به منبعی ارزشمند برای هر کسی که به دنبال بهبود سازگاری و پذیرش تغییر است تبدیل میکند.
“چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟” یک کلاسیک جاودانه است که به من یادآوری می کند که در مواجهه با تغییرات فعال، انعطاف پذیر و ذهن باز باشم. خواندن این کتاب برای هر کسی که به دنبال پیشرفت در دنیایی همیشه در حال تحول و حفظ دیدگاه مثبت در شرایط چالش برانگیز است، ضروری است.
بدون نظر