از دست دادن اعتماد و ایمان و ظهور پوپولیست ها
اعتماد و ایمان عمومی به نهادها در سطح پایینی است. با شروع بحران مالی جهانی در سال 2008 در ایالات متحده و سپس بحران بدهی های مستقل در اروپا در سال 2009، از جمله رای برگزیت در بریتانیا، و انتخاب رئیس جمهور ترامپ و همچنین رهبران پوپولیست متعدد در سراسر جهان، رای دهندگان در همه جا می خواهند. پایان دادن به وضعیت موجود و باور به رهبران و نهادهای خود.
به عبارت دیگر، به محض وقوع این بحرانها، افراد عادی در خیابان شروع به از دست دادن ایمان و اعتماد خود به بانکها، دولتها، تنظیمکنندهها، کسبوکارها و رهبران کردند، زیرا احساس میکردند که رهبران بیشتر به خدمت به خود علاقهمند هستند تا رایدهندگان و از این رو، آنها شروع به گرایش به پوپولیست هایی کردند که راهی برای خروج پیشنهاد می کردند، هر چند که واهی و ضعیف باشد.
به عنوان مثال، رای برگزیت به طور گسترده به عنوان یک رای علیه تشکیلات تلقی شد، همانطور که انتخاب رئیس جمهور ترامپ بود. نزدیکتر، نخست وزیر هند، نارندرا مودی، پس از ده ها سال از آنچه رای دهندگان به عنوان سوء حکومت و نارضایتی گسترده از وضعیت موجود تلقی می کردند، پس از وعده انتخاباتی خود در مورد آچه دین یا زمان خوب، به قدرت هجوم آورد.
نیاز به یک روایت جدید به جای وعده های شکسته و رهبران شکست خورده
با این اوصاف، مورد دیگری است که این رهبران پس از سرخوشی اولیه نتوانستند چندان از عهده آن برآیند و همانطور که بررسی های نشریات معتبر نشان می دهد، ایمان و اعتماد مردم به نهادها روز به روز در حال کاهش و کاهش است.
بنابراین، نیاز به یک روایت جدید و یک داستان جدید از سوی رهبران وجود دارد، خواه آنها رئیس شرکت ها و مشاغل باشند و خواه آنها ملت ها و دولت ها را رهبری کنند . در واقع، اکثر کارشناسان موافقند که مردم به کسب و کارها نیز اعتماد ندارند، به ویژه در پی رسوایی های متعددی که در سال های اخیر بخش شرکت ها را تکان داده است.
آنچه نگرانکنندهتر است این است که حتی شرکتهای معتبر و معتبر نیز طعمه رفتارهای غیراخلاقی و مشکوک میشوند، همانطور که میتوان آنها را در نحوه برخورد کسبوکارهایی مانند گروه تاتا و اینفوسیس با مجموعهای از نزاعهای بسیار عمومی مرتبط با حاکمیت شرکتی مشاهده کرد.
در واقع، هنگامی که متخصصان مشتاق و افراد شاغل نیز می بینند که رهبران آنها قوانین را برای منافع شخصی تغییر می دهند، وسوسه می شوند که همین کار را انجام دهند که منجر به چرخه معیوب رفتاری می شود که اعتماد و ایمان به موسسات را از بین می برد. همانطور که گفته می شود، همانطور که پادشاه است، مردم نیز همینطور هستند، و از این رو، رهبران مسئولیت دارند که روایت جدیدی را بچرخانند و مردم را دوباره به نهادها باور کنند.
مغالطه اعتقاد به رهبران مسیحایی
در عین حال، وقتی از روایات جدید و جهت گیری جدید صحبت می کنیم، منظورمان این نیست که یک شخصیت مسیحایی باید ظهور کند و مردم را به سمت رستگاری سوق دهد. در واقع، همانطور که نمونههای رهبرانی که قبلاً ذکر شد نشان میدهد، هنگامی که رایدهندگان تمام امیدها و آرزوهای خود را به چنین رهبرانی بسپارند، انتظارات غیرواقعی را بر آنها تحمیل میکنند که تنها میتواند فشار را بر چنین رهبرانی افزایش دهد، نتایجی که اغلب با انتظارات مطابقت ندارند.
بنابراین، در حالی که ما مطمئناً به رهبران مسیحایی نیاز نداریم، ما قطعاً به رهبرانی نیاز داریم که حداقل بتوانند صحبت کنند و در اجرای آنها مهره و مهره باشند . به عبارت دیگر، کاری که رهبران برای بازگرداندن اعتماد به نهادها باید انجام دهند این است که باید یک چشم انداز را بیان کنند و یک مأموریت را به فعلیت برسانند تا اقدامات آنها با شعارهای آنها مطابقت داشته باشد و رفتار آنها با سخنان آنها همخوانی داشته باشد.
برخی از رهبران معاصر که در حال تلاش برای تغییر هستند
به عنوان مثال، چندین رهبر جوان و نسل X (آنهایی که اکنون در اواخر دهه 30 و 40 سالگی خود هستند) مانند امانوئل ماکرون از فرانسه و جاستین ترودو از کانادا دقیقاً زمانی این کار را انجام می دهند که به شهروندان خود وعده فردای بهتری می دهند و سپس به اجرای چنین وعده هایی می پردازند. به شیوه ای واقع بینانه و محدود به زمان
در واقع، اکثر کارشناسان معاصر بر این باورند که نسل جدیدی از رهبران که در سراسر جهان ظهور میکنند، در رویکرد خود عملیتر و معاملهگرتر هستند و در عین حال به داشتن دید بلند و شعارهای روان نیز معروف هستند.
بنابراین، ادعای آنها این است که به این رهبران باید فرصتی داده شود تا مشروعیت نهادها را احیا کنند و اعتماد و ایمان شکسته به نهادها را ترمیم کنند. در واقع، هنگامی که مردم ایمان خود را به دموکراسی و سرمایه داری از دست بدهند، هرج و مرج به وجود می آید زیرا سیستم مبتنی بر قوانین و تفکر لیبرال که از پایان جنگ جهانی دوم برقرار بوده است، در هم می شکند و منجر به هرج و مرج می شود.
این همان چیزی است که در برخی از کشورهای غربی و آسیایی در حال رخ دادن است که مردم از وضعیت موجود به ستوه آمده اند و به عنوان نهادهایی که منافع آنها را تامین نمی کنند و صرفاً منافع نخبگان را تامین می کنند، به خیابان ها آمده و دست به اقدامات خشونت آمیز می زنند. رفتار مخربی که در نهایت بقای کل خود سیستم را تهدید می کند.
راه پیش رو
بنابراین، آنچه ما نیاز داریم، رهبرانی هستند که بتوانند با بیان دیدگاه از بالا به پایین شروع کنند و سپس آن را با مأموریتی از پایین به بالا که همه را به شیوه ای فراگیر در بر می گیرد، دنبال کنند . برای مدت طولانی، موسسات به تنهایی در خدمت منافع 1 درصد برتر بودهاند و این باعث ایجاد استرس و فشار زیادی بر سیستم میشود، همانطور که از بحث تا کنون مشاهده میشود.
در حالی که برخی از پیشنهادات در این مقاله ممکن است غیرواقعی و بیش از حد ایده آل به نظر برسند، خوانندگان بدون شک با توصیف ما در مورد آنچه اتفاق می افتد زمانی که چنین پیشنهاداتی اجرا نمی شوند و همچنین مثال هایی از رهبرانی که تغییر را واقعی می کنند، موافق هستند.
بدون نظر